همه کارهایی که می کنن به خاطر اینه که هیچ دوستی ندارن. یعنی «دوست» رو به معنایی که ما تجربه می کنیم تجربه نمی کنند. شاید یک ژیلا خانومی باشد که گاهی با تلفن باهاش حرف بزنن و یه زیارت جمکران یا نه، یه برنامه فال قهوه ای هم با هم بذارن، اما تو اون لحظه ها هم همه فکر و ذکرشون توی ماهاست. تو بچه ها و شوهرشون. خودشونو در ما خلاصه می کنن و در حد و اندازه ما نگه میدارن. اگه با ژیلا خانوم دعواشون بشه سر یه چیزیه تو این مایه ها که «بچه ت بچه مو زد» یا «شوهرت به شوهرم تیکه انداخت». هیچ وقت هیچ چیز مشترکی رو با آدم دیگری تجربه نمی کنند. همه تجربه هایشان از خوشی و ناخوشی توی چاردیواری خانه تعریف می شود. اگر دوستشان بهشان گلایه ای کند، آن طور که ما سعی می کنیم برای دوستمان جبران کنیم، یا نه حتی، توجیه کنیم، سعی نمی کنند. سعی نمی کنند دوستشان را نگه دارند، سعی نمی کنند حتی دوستشان را هم در کنار ما نگه دارند. همه چیز را رها می کنند و ما را نگه می دارند. و یا اصلا چه گلایه ای. دوستی اگر داشته باشند، دوستی نیست که گلایه کند. همه دلخوری اش را با یک "تیکه" جبران می کند. برای همین هم به خاطر ما دوستشان را پاره می کنند. همانطور که به خاطر ما خانه نشین می شوند، به خاطر ما زندگی می کنند. بعد وقتی هم که به نقطه اختلافشان با ما می رسند، ما را پاره می کنند، نه چون ما را دوست ندارند، چون چارچوبی که توی ذهنشان دارند را کاملا درست و بدیهی و شرط اصلی موفقیت و خوشبختی ما می دانند. چیز دیگری جز ما برایشان تعریف نشده است. و ما باید هر طور شده به آن موفقیت و خوشبختی برسیم، حتی اگر شده به قیمت آن روی ما پا بگذارند.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما