همه کارهایی که می کنن به خاطر اینه که هیچ دوستی ندارن. یعنی «دوست» رو به معنایی که ما تجربه می کنیم تجربه نمی کنند. شاید یک ژیلا خانومی باشد که گاهی با تلفن باهاش حرف بزنن و یه زیارت جمکران یا نه، یه برنامه فال قهوه ای هم با هم بذارن، اما تو اون لحظه ها هم همه فکر و ذکرشون توی ماهاست. تو بچه ها و شوهرشون. خودشونو در ما خلاصه می کنن و در حد و اندازه ما نگه میدارن. اگه با ژیلا خانوم دعواشون بشه سر یه چیزیه تو این مایه ها که «بچه ت بچه مو زد» یا «شوهرت به شوهرم تیکه انداخت». هیچ وقت هیچ چیز مشترکی رو با آدم دیگری تجربه نمی کنند. همه تجربه هایشان از خوشی و ناخوشی توی چاردیواری خانه تعریف می شود. اگر دوستشان بهشان گلایه ای کند، آن طور که ما سعی می کنیم برای دوستمان جبران کنیم، یا نه حتی، توجیه کنیم، سعی نمی کنند. سعی نمی کنند دوستشان را نگه دارند، سعی نمی کنند حتی دوستشان را هم در کنار ما نگه دارند. همه چیز را رها می کنند و ما را نگه می دارند. و یا اصلا چه گلایه ای. دوستی اگر داشته باشند، دوستی نیست که گلایه کند. همه دلخوری اش را با یک "تیکه" جبران می کند. برای همین هم به خاطر ما دوستشان را پاره می کنند. همانطور که به خاطر ما خانه نشین می شوند، به خاطر ما زندگی می کنند. بعد وقتی هم که به نقطه اختلافشان با ما می رسند، ما را پاره می کنند، نه چون ما را دوست ندارند، چون چارچوبی که توی ذهنشان دارند را کاملا درست و بدیهی و شرط اصلی موفقیت و خوشبختی ما می دانند. چیز دیگری جز ما برایشان تعریف نشده است. و ما باید هر طور شده به آن موفقیت و خوشبختی برسیم، حتی اگر شده به قیمت آن روی ما پا بگذارند.
ای شادی آزادی، تو هرگز نمیآیی!
سوار مترو شدم. بعد از مدتها. فکرش را کردم دیدم مترو منبع الهام بسیاری از قصههایم بود. اما ننوشتنم فقط برای این نیست که منبع الهامم از زندگیام حذف شده. برای این است که همهی حرفها زده شدهاند و دیگر حرفی برای گفتن نمانده. هیچ کتابی را باز نمیکنم که از خواندنش به شور و هیجان ۱۸ سالگی بیایم. شاید هم در ۱۸ سالگیام بمبهای هورمونی بودند که آن شور و هیجان را میساختند و نه مفاهیم درون کتابها. در این زوال ناچار برگردم به مترو. حداقل شادیام این است که دیگر کسی نمیتواند سر این زنها حجاب زورکی کند. نشستهام داخل مترو که دو پسر جوان وارد میشوند هر دو لباسهای روی مد ارزانقیمتی دارند و موهای آلاگارسون اما شسته نشده. و دو تا تنبک پلاستیکی تو دستشان. سر و صورتشان چند روزی بود که آب به خود ندیده بود. اما تلاش کرده بودند دلبر بمانند و تا حدی موفق هم بودند. خب شاید هم دل من الکی برای واکسیها و تنبکیها میرود و نمیدانم از نظر بقیه هم آنها دلبرند یا نه. زنی داشت رنگ موی فانتزی گچی میفروخت و چند دختر کوچولوی دست و رو نشسته و ژولیده اصرار داشتند مدلش بشوند و او سعی میکرد از خودش دورشان
نظرات
ارسال یک نظر