گه زیسته

آفتاب درست بالای سر مرد است. سایه مرد درست به زیر پایش محدود است. صورتش از تابش زیاد چروکیده و سیاه است. اما حالا سیاهی اش به سرخی می زند. آفتاب آنقدر تند است که نمی گذارد عرق روی سر و صورتت بنشیند. مرد گونی پلاستیکی بزرگی را به دوش کشیده است. گونی تقریبا همقد مرد است. یک گوشه گونی را جمع کرده و با دو دست روی کولش نگه داشته. می رسد به سطل آشغال بزرگ  توسی رنگی کنار کوچه. گونی را می گذارد زمین. سطل آشغال پر از ظرف های پلاستیکی و قوطی های فلزی غذا و مواد شوینده است. همه را توی گونی اش هل می دهد. سطل تقریبا خالی می شود و گونی پر. هر بار که مقداری آشغال را توی گونی جا می دهد با پا فشارشان می دهد تا جا باز بشود. بعد که کارش تمام می شود گونی را به دوش می کشد و می رود سر کوچه. ماشین سه چرخه ای که آرم بازیافت شهر داری را دارد سر پیچ کوچه نگه میدارد. دو مرد با لباس فرم یک شرکت بازیافت شهرداری ازش پیاده می شوند و سر و صدای دعوا تو فضای ظهر کوچه می پیچند. مردهایی که لباس فرم بازیافت شهرداری را دارند مردی را که لباس فرم بازیافت شهرداری ندارند تهدید می کنند که بیسیم می زنند که شهرداری بیاید جمعش کند. مرد گونی آشغالش را می گذارد کنار کوچه وسعی می کند از گونی آشغالش در مقابل مهاجمان دفاع کند. مهاجمان یقه اش را می گیرند و پرتش می کنند کناری و گونی زباله را بر می دارند می گذارند پشت ماشین سه چرخه شان. 
آفتاب کمی کج شده است. مرد تو سایه باریکی که کنار دیوار کوچه افتاده است دراز می کشد و به خواب می رود.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما