زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد.

آدم هایی که از کنار ما می گذرند درست مثل ثانیه هایی که از دستشان می دهیم اند. نه، ثانیه واحد شمارش زیادی است. درست مثل آن ها. مثل نقاطی در زمان. حالا فکر کن بتوانی یک نقطه را نگه داری و به تمام زندگی ات گسترشش دهی. آن وقت دیگر نمی میری. تنها از حقیقتی به حقیقت دیگر تبدیل می شوی. فکر کن یک آدم را نگه داری و به تمام زندگیت گسترشش دهی. آن وقت دیگر میان تو و او فرقی نیست. می بینی که او خود توست و تو خود اویی و نگاهش می کنی و خودت را می بینی. واقعیتی دیگر از خودت را. نه اینها را نمی خواستم بگویم. گور پدر واقعیت و همهی این چیزها. منظورم از آدم هایی که از کنارت می گذرند رهگذرهای تو خیابان نیست. منظورم رفیق هایی است که فراموششان می کنی. رفیق هایی که اول خیال می کرده ای برای همه عمرت هستند. همان آنی هستند که گسترش می یابند و تو را در حال هم مرده می کنند و هم زنده. هم کودک می کنند و هم فرتوت. بعد می بینی این طور نبوده است. می بینی هیچ آنی را به غیر از خودش نزیسته ای و رفیق هایت جز رهگذرانی در خیابان نبوده اند. جز کسانی که حتی چهره تو را به یاد نخواهند آورد و حتی به یاد نخواهند آورد که آنی از کنار تو گذشته اند.
 آدم ها هر چه بیشتر تلاش می کنند که چیزهای سخت و پیچیده را بفهمند از فهم چیزهای ساده عاجزتر می شوند. این متن در خدمت جمله ای نوشته می شود که ازحضور نظرتان گذشت. من وقت هایی که بدبخت هستم نویسنده خوبی هستم و وقت هایی که خوشبخت هستم نویسنده بدی می شوم. خوب و بدم را از معیارهای بیرونی نمی گیرم. گور پدر معیارهای بیرونی. خودم می دانم کی نویسنده خوبی هستم و کی نویسنده بدی هستم. حالا دارم در به در به دنبال بدبختی می گردم. دنبال وقت هایی که همه دود را می کشی توی ریه ات و آنقدر نگه میداری تا به سرگیجه بیفتی. دنبال شب هایی که با آلپروزولام می خوابی و خوابی نمی بینی و با خودت فکر می کنی تمام استعدادها و خلاقیت ها و رویاهایت را از دست داده ای. در به در دنبال وقت هایی می گردم که فکر می کنی مرده ای، اما واقعا مرده ای.  

از اینکه به روال همه چیز عادت کرده ام و نرخ ثابتی از خوشبختی دارم نگرانم. این جور وقت ها می زنم و همه چیز را نابود می کنم تا یک چیز دیگری از نو بسازم. نه روی آوارهای قبلی، بلکه با آوارهای قبلی. از آن وقت هایی است که فکر می کنی مرده‌ای، اما واقعا مرده ای.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما