سوراخی برای دفن خاطرات

امروز برای کاری سمت جنت آباد باید می رفتم. انقلاب سوار تاکسی شدم برای آریا شهر. از لحظه ای که تاکسی پیچید توی نصرت تصاویر گذشته با سرعتی دیوانه وار از ذهنم بیرون کشیده می شدند. روزی که پای پیاده و سر شکسته ای که خون ازش می رفت این خیابان را تا خانه وحیده رفتم. همه روزهایی که با س توی تاکسی از این خیابان گذشته ایم و خاطره درد آن شب ها را تو ذهنم مرور کرده ام. یادم آمد که آن روزها بود که درد «من» را از قالبم بیرون کرد و در لاشه ام جا گرفت و دیگر جایی برای  عشق و وحشت و شادی نگذاشت. بعد تاکسی وارد ستارخان شد و من دیدم که وجب به وجب این خیابان را با س زیر پا گذاشته ام. از سر بهبودی گذشتیم و خانه کوچکی در من زنده شد که مال من نبود اما از هر جای دیگری در دنیا بیشتر خانه خودم دانسته بودمش. بعد شهید گلاب و پارک روبروی اولین خانه ای که مال من بود و خسرو جنوبی و تا فلکه دوم صادقیه. هیچ وقت هیچ جایی در این دنیا در من این حس را بیدار نکرده بود. من داشتم برای اولین بار در زندگیم گوشه کوچکی ازآنچه را درمی یافتم که وقتی آدم ها از وطن حرف می زنند حسش می کنند. در تمام این خیابان ها و کوچه پس کوچه هایشان سیگار کشیده بودم و با س پرسه زده بودم و روی تمام صندلی پارک ها لم داده بودم و دعوا کرده بودم و خندیده بودم و بی آنکه متوجهش باشم به این فکر کرده بودم که آره. این زندگی مال من است. اما این ها را امروز داشتم می فهمیدم. امروز داشتم می فهمیدم که من به چیزی احساس تعلق دارم.
در آن پنج شش دقیقه ای که تاکسی از آنجا گذشت من دو سال از زندگی ام را دوباره زندگی کردم. تلاش بی نهایتی در درونم می کردم که لحظه هایی را به چنگ بیاورم که در همه شان س در کنارم بود. وقتی با س به هم زدم همین اتفاق افتاده بود. او در همه جای خانه بود. از باز شدن در خانه تا روشن شدن چراغ تا قلیونی که می کشید تا آکواریوم و ماهی ها و لاک پشتی که او بنیانش را در این خانه گذاشت. همه چیز. همه جا او ایستاده بود و نگاهم می کرد . اما من تلاش نمی کردم که به چیزی چنگ بزنم. تنها روبرمی گرداندم. همان روزهای اول بعد از رفتنش یک روز یک کیسه یک کیلویی نمک را توی آکواریوم خالی کردم. به خاطر اینکه در یک فروم نگهداری ماهی خوانده بودم که اگر نمکشان از چند گرم در صد لیتر بیشتر بشود می میرند. این را زمانی خوانده بودم که می خواستم از ماهی ها مراقبت کنم. اما زمانی ازش استفاده کردم که می خواستم ماهی ها بمیرند و بعد آکواریوم را جمع کنم بگذارم توی انبار. نمی خواستم این طور به نظر بیاید که از لج س این کار را کرده ام. چون اصلا لجی نبود. می خواستم هر چه را که گذشته است نابود کنم. اما هر چقدر هم که این را برای آدم ها توضیح بدهی باز هم فکر می کنند تو عصبانی و لجبازی. فکر می کنند تو نمی توانی خشمت را مهار کنی. نمی خواستم این اتفاق بیفتد برای همین روشی را انتخاب کردم که کمتر کسی بو ببرد. اما شکست خورد و ماهی ها هنوز زنده هستند. بعدش کم کم حمله خاطره ها در خانه تمام شد. دیگر کمتر چیزی من را به یاد س می اندازد. صبح که از خواب بیدار شدم دو تا سوراخ دریل روی دیوار توجهم را جلب کرد. درست توی سه کنج دیوار یکی با فاصله 50 60 سانت بالای سر دیگری . دو تا هم رول پلاک توش بود. کار س بود. هر چه فکر کردم نفهمیدم این سوراخ ها را چرا توی این مکان نامربوط درست کرده است. یاد رمان مستاجر رولان توپور افتادم. سوراخی که دندانی توش پنهان بود. حالا تمام خاطرات من از یکی از مهم ترین آدم های زندگی ام توی دو تا سوراخ، در سه کنج دیوار اتاقم پنهان شده اند.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما