0105

هر روز عصر جنازه ام می آید.  به خصوص روزهای زوج. دیگه آبجیت ورزشکاره دیگه! تو باشگاه به هیکل های اینها که نگاه می کنم به کلی نا امید می شوم. آدم مربی بدنسازی باشد بعد این جور گرد و قلنبه؟ این گوشی هم افتاده به هنگ کردن. هر بار آمدیم یک کاری باهاش بکنیم آنقدر هنگ کرد و هی باتری را در بیار و بزن جاش و آخرش هم اینکه یک دفعه با تابش همان خورشیدی که به پنجره ما نمی افتد بیدار میشی ساعت از نه گذشته و با گوشی متلاشی خوابت برده.
روزهای فرد باز بهترم. سرم باز قاطی هزار سودا به دوران افتاده. بورخس، ازراپاوند، معادلات دیفرانسیل. آقای مدیر خیلی ترغیبم می کند به بازگشت و راستش برام جذاب هم هست. اما جنازه ام برمی گردد خانه. روز روزش با یک درصد این سطح خستگی معادلات دیفرانسیل نخوانده بودم. اما اینطوری که پیش می رود عذاب وجدان می گیرم. احساس در جا زدن دارم. خبری هم از جابجایی نیست فعلا.
از پسربازی هام هم بخواهی بدانی، چقدر این اهالی ادبیات آدم های درب و داغانی اند. از بچگی مغز من پر از زر زر و نق نق ادیبانی است که همیشه دیگران را فحش کش کرده اند. باورت نمی شود مثلا، پدر پیزوری من که اوج کنجکاوی اش در ادبیات از ایرج میرزا آن ور تر نرفت سر فحش را با داد و هوار می کشید به شاملو که این بابا بی سواد است. کل حلقه ادبی اطرافش همین طور بودند. یک مشت مفنگی پامنقلی که تنها خروجی شان این بود که به آدم هایی که خروجی ادبی داشتند فحش می دادند. این موضوع نمی دانم، قاعدتا باید من را از ادبیات زده می کرد. اما به جاش من هم پیوستم به جرگه ی له شدگان ادبیات. حالا یک بابایی یک بابایی را به ما معرفی کرد گفت به هم می خورید. این بابا شاعر بود. از لحظه اول شروع کرد. بعد از دیت سوم کارمان به جیغ و داد کشید. یعنی بهش گفتم بی خیال دیگه. تو یه مجموعه شعر چاپ کردی دوازده سال پیش. الان نقد داری بشین تو فیس بوک لینک اون شعری که میگی مزخرفه بذار، نقدتم بنویس. از آن دسته تعطیل هایی که مثلا می گویند کیارستمی درباره داستان خانه سینما حرفی نزد پس آدم شارلاتانی است. گفتم بهش به تخمم که عرصه ادبیات جولانگاه مشتی بی سواده. اگر نشستی که کشف بشی نمیشی. با راننده تاکسی هم آدم حشر و نشر داشته باشه همه ش درباره گاو بودن بقیه راننده ها می شنوه. بسه دیگه بابا. هیچی دیگه با دعوا تمام شد. برای دویستمین بار تو زندگیم تجربه نشانم داد که همه اهالی داغان ادبیات عین همند. یک مشت پیزوری مافنگی ماتحت گشاد دل آزرده! گفت من اینها رو به تو میگم چون احساس می کنم تو هم دغدغه مندی. گفتم خفه بابا. پاشدم آمدم. اینطور.
نیلز می گوید بیا برویم ترکیه. ژانویه آن ورها. خیلی دلم سفر می خواهد و مرخصی هم برای آن وقت می توانم بگیرم. اما احساس می کنم ولخرجی است و من برای کارهای مهم تری پول  لازم دارم. آخرش مثل بابام می شوم که یک عمر نقشه ی سفر بازنشستگی اش را کشید حالا که بازنشسته شده آه در بساط ندارد.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما