0107

عصب کشی کامل نشده و یک تعدادی از اعصاب آن وسط باقی مانده اند. سه روز گذشته سه تا آمپول دیکلوفناک و سه ورق از این مسکن های کافیین دار خورده ام. خواب و همه چیز به هم ریخته و درد هم یک ثانیه اگر تصورش را بکنی که رفته باشد. وقتی دکتره داشت روی اعصابم می کوبید که مثلا بکشد یا بکشدشان، با آن درد وحشتناکی که به لثه ام فرو می رفت غمگین و ترن آن شده بودم و بغص گلویم را گرفته بود و به یاد تنهایی ام افتاده بودم و همزمان نزول وحی هم اتفاق می افتاد و همین طور که دکتر هی بیشتر فرو می کرد و می پرسید درد داره؟ و من اشاره می کردم آره و او جواب می داد می دونم، می دونم، داشتم به این فکر می کردم که  من اینطور نمی توانم به غایت دلخواهم برسم و با کارمندی و حقوق ماهی فلان قدر تا خانه ام را بخرم، تا ماشینی داشته باشم سنم از تمام رویاهام می گذرد. این همه بدبختی به خودم ندادم که خانه ای داشته باشم. با بدبختی کمتر از این هم می شد. اینطور است که من باید فرصت هایی را برای خودم خلق کنم که بعدش تغییرات بزرگ اتفاق بیفتد. مثلا درس بخوانم و ... 
بعد این درد دندان، با این شغلی که من دارم. صبح تا شب ور ور ور ور. و با این اعصاب. امروز سر ظهر جنونم را دیدم که ایستاده جلوم و دارد بر بر نگاهم می کند. من هم همانطور صاف چشم دوختم بهش. به غول بی شاخ و دمی که خودم بودم. واقعا دیگر جای هیچ جور ماندن نبود. فکر کردم بروم یک دکتری پیدا کنم یک ماهی ازش استعلاجی بگیرم. بعد با سوپروایزرم سر مرخصی داستان داشتم و کار کشید به بالاترش. بالاتر گفت ببین فلانی جان تو با آدمی که بالاتر از خودت است جسورانه برخورد می کنی. و من ناگهان تمام غم و اندوه و جنونم را فراموش کردم.  حتی غم به تاراج رفتن مملکتم را هم فراموش کردم. تا الان فکر می کردم یک کارمند زبون بی زبان شده ام. اما ظاهرا جسارت چانه زنی بر سر مرخصی را هنوز دارم و تازه آنقدر از این بابت خوشحال می شوم که جای غرور ملی را هم برایم می گیرد!
کجایی؟ بعد به من می گویی. سه روز است آخر سطرها باید مرتب شود. نقطه ها بروند ته خط. قبلا برای برات شعر گفتن معذوريت اخلاقی نداشتم. الان دارم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما