0108

چند ماهه گرد چند سال نشسته رو موهات، رو خنده ات. شبیه استادهای فلسفه شده ای. پس بالاخره پیداش کردی! مرا هنوز بسود و فروریخت هر چه دندان بود. شب های پیش را خوابم نبرده و شب های بعد را هم گمانم دادم به تسکین لحظه ای دردی که رفتنش فقط از عضوی به عضو دیگر است و آخرش گمانم توی دل باقی بماند. دل که... همان حافظه منظورم است. فوتوگرافیک مموری. که نگاه می کند به فوتو و نه... چهار پنج سال پیر شده ای. 
حالا دیگر با خیال راحت صدات می کنم، ای عشق، و می گذارمت بالا سر همه ناکامی های دیگرم. غصه دارم و تمام هم نمی شود غصه هام. عوض نمی شود چیزی. دیگر از زندگی اینجا و اینطور زده شده ام. می خواهم بروم جاهای دیگری، آدم های دیگری را پیدا کنم، برای فهم چیزی که فرسنگ ها ازم دور است تلاش کنم. برای چیزی نگران بشوم. برای چیزی بالاتر از خودم و تنهایی ام غصه بخورم. بیشتر از همکار و سوپروایزرم دغدغه و اندوه داشته باشم. بیشتر از یک ماشین پاسخگوی تلفن باشم. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما