0103

دختره ولی باهوش است. اگر برای آی کیو اعتبار قایل باشیم. همان هفتاد و یکی نامزد دار. دو هفته است با پسره آشناش کرده اند و دو هفته دیگر عقدشان است. هر دو خانواده هم معتقدند یک ماه برای آشنایی کافی است نظر خودش را هر وقت می پرسی جوابش با کلمه ی "خانواده" شروع می شود. هم دانشگاهی خودتان است. مکانیک. از آدم های باهوشی که زندگی شان به گاست خیلی بیشتر از آدم های احمقی که زندگی شان به گاست بدم می آید.
از راه که رسیدم با انواع سوال ها شروع کرد. از سر کارم و هر چیزی. با خودم فکر می کردم که چطور راحت درباره مسایل من سوال می پرسد. من همیشه منتظر می شوم آدم مقابل خودش درهایش را باز کند. بعد آن وسط اگر چیزی برام سوال بود می پرسم. این سوال هیچ وقت تلاش نمی کند در بسته ای را باز کند. همین جور از هر جایی که مشترک پیدا کرد یک سوالی پرسید و با یک جواب کوتاه مشابه سر بالا روبرو شد. بدترین هاش این بود که پرسید اپراتوری؟ جواب دادم اپراتورم. پرسید چه کار می کنی؟ مشکلات مردم را حل می کنی؟ گفتم مشکلات مردم را حل می کنم. بعد از یک سکوتی پرسید مذاکرات چی شد؟ و نطق من یک دفعه باز شد. تمدید شد، سخنرانی خامنه ای فلان بود و دولت سوسیال دموکرات فرانسه فلان کرد! خفقان بگیر بابا. بعد سرش باز شد.
آس سوال هاش اما این بود که شاهزاده ی رویای تو چه جوری بود؟ همان وقت افروز آمد تو اتاق. گفتم افروز شاهزاده ی رویای تو چطوری بود وقتی بچه بودی؟ خندید. بعد الگوی زندگی خاله و شوهرخاله اش را تعریف کرد و گفت رویای من تو بچگی این شکلی بود. من آن وسط ها فکر کرده بودم که من تو رویاهای بچگیم همیشه تنها بودم. بعد که الگوش را گفت فکر کردم دلیلش این بود که من تنها بودم. هیچ الگوی عاشقانه ای وجود نداشت. واقعیت در شکلی فجیع جلوی چشمم بود. تنها زوج جوان اطرافم جوری همدیگر را می زدند که دست و پای خودشان می شکست.  همه اطرافیانم هم همیشه درباره این حرف می زدند که ف لگد زده تو شکم پ و پ با چنگال دست ف را سوراخ کرده و با دندان گوشت بازوش را کنده و مشابه اینها. ف و پ بعد از ده پانزده سال، (هیچ وقت نفهمیدم چرا پانزده سال) وقتی من هنوز نوجوان بودم جدا شدند. دیگر غیر از آن، دعوای تمام نشدنی پدر و مادرم بود که استنباط من این است که ریشه در فقر یا حرص داشت و عمو و زنش و عمه و شوهرش که ریشه در گه بودن شوهر داشتند طبق تفاسیر اطرافیان. احتمالا همین باید بوده باشد که من تصوری از شهزاده ی رویا نداشتم
مامان می گوید تو بدبینی. من فکر می کنم واقع بینم و خودم را گول نمی زنم.
اما یک سال و نیم پیش داشتم خودم را گول می زدم؟ آن موقع فکر می کردم تنها نیستم و تنها نخواهم ماند. از اینها می خواهم به ساز و کار ذهن، یا حداقل ذهن خودم برسم. در ساختن امید. من که همیشه می دانستم حداقل برای من جایی برای چیزی به نام امید وجود ندارد. آیا می شود همه چیز را به گردن مخدر و وابستگی به آن انداخت؟ این بچه که به عمرش قدم کج برنداشته و بوی دودی جز دود ماشین به مشامش نخورده چطور انتظار دارد که شهزاده اش قصر رویایی اش را برایش بسازد؟ آن هم به این سرعت! من هم آن وقت با اینکه این بابا به خاک سیاه نشسته بود و شفاها و عملا مسولیت سفید کردن خاک را به من سپرده بود امید یاس آوری به درست شدن همه چیز و رسیدن دوران طلایی خودم داشتم. با هیچ کس هم نه و با این بابا که کلا در عالم هپروت زیسته بود. یک بار هم با خودم فکر نکردم تو دقیقا چه زری داری می زنی برای خودت؟ درست می شود؟ شاخ بازی رقت انگیزت پس چیست؟ می ماندی خانه پدرت شوهر می کردی همه راضی بودند و به این همه درد هم دچار نمی شدی.
یکی اگر یک بار آن روزها من را به این فکرها انداخت تو بودی. یادم باشد یک روز بهت زنگ بزنم ازت تشکر کنم.
در نهایت فرقی نمی کرد که تجربه زیسته ام چه چیزی را با خشونت تمام به من ثابت کرده بود.  من سعی داشتم قصر امل خودم را در رهگذار موج بسازم. و چقدر جالب بود که تسلیم هم نمی شدم. حالا می توانم به دوستانم بگویم شهزاده ی رویای من یک آدم عملی بود که پارسال باهاش به هم زدم.
هم اتاقی چهارم همین الان از راه رسید. وقتی من با پدر و مادر و معلم ادبیاتمان چانه می زدم که به خاتمی رای بدهند، ایشان دوران خونبار جنینی را سپری می کردند. و چه دورانی بود! از بی وزنی، (که گمانم بهشت بی تردید همان بی وزنی باشد) محیطی با دمای 37 درجه، صدای قلب که حس خالص زیستن است، و صداهای بیرون که از فیلتر گوشت و خون می گذرد و حتی اگر از هنجره اژدها در آمده باشد تبدیل به صدای فرشته می شود، و نور، نوری که از فیلتر قرمز می گذرد، یقه ات را می گیرند، هلت می دهند به فشار و درد و یخ بندان و سر و صدای ناهنجار و تا ابد قطع نشدنی فریک شوی جهان معاصر. طبیعی است که آدمیزاد همه عمر در به در دنبال بهشت بگردد.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما