0006

عوضش اینجا آفتاب خیره می‌تابد رو لباس‌های تماما سیاه ما. ساعت هفت و بیست دقیقه صبح با لباس‌های سیاه‌مان تو جعبه‌های یک متری کرمی‌ رنگ‌مان قرار می‌گیریم چون باید درست راس ساعت هشت  در صف باشیم. هم در صف باشیم هم به روز باشیم. باز کردن همه‌ی نرم‌افزارها و خواندن سرخط خبرها چهل دقیقه‌ای طول می‌کشد. چهل دقیقه‌ای که ساعت کاری هم نیست و حساب هم نمی‌شود. من در یک کندوی خیلی بزرگ کار می‌کنم. بال ندارم، عسل هم خبری نیست. ظهر بیست دقیقه وقت ناهار دارم و در کل روز یک ساعت و ده دقیقه استراحت. تو سالن غذاخوری همیشه دویست نفر نشسته‌اند، دویست نفر توی صفند. ما اما توی صف نمی‌ماینم. چون کارمان خیلی مهم است و بیست دقیقه بعد باید توی صف مهم تری باشیم. برای همین می‌زنیم اول صف و غذا را برمی‌داریم. باز این یکی بدی نیست. من یک کمی کندم. هنوز دستم نیامده چی به چی است. شب توی خواب صدای بوووووووووق.... بوووووووووووق می‌شنوم. با همان فاصله‌ی سریع. تا قبلی را جمع و جور کردی باید یک سری فیلد را پر کنی. هنوز چشمم به لیست‌ها و جای فیلدها عادت نکرده. برای اینکه فیلد قبلی با فیلد بعدی قاطی نشود خودم را از صف خارج می‌کنم و فیلدها را پر می‌کنم. امروز چند بار پیجم کردند که چرا از صف خارجی. خودت دیگر می‌دانی چقدر سخت است آدم را پیج کنند. آدمی را که  دلش می‌خواهد محو بشود. بعد دیگر از صف خارج نشدم و یکی دو تا فیلد را اشتباه پر کردم. ظهر از ناهار که برمی‌گشتم چشمم افتاد تو چشم ملکه. اتاق ملکه بزرگ و شیشه‌ای است. سلامش کردم. جواب نداد. عوضش همان‌جور که نگاه اخم‌آلودش را ازم برنمی‌داشت رو کرد به زیردستش و یک چیزی گفت. منتظرم همین زودی‌ها محاکمه‌ام کنند.
نمی‌دانم قسمت که می‌گویند همین است یا عمدی در کار است که عصرها اتوبوس‌های قراضه بی‌کولر را از بالا می‌فرستند رو به پایین. مردمِ به هم فشرده تو جعبه‌ متحرک فلزی، خیره مانده به ناکجا، ظل آفتاب عرق می‌ریزند. ایستگاه‌ها هم همه پشت چراغ. پیر می‌شوی تا اتوبوس بالاخره ایستگاه را ترک کند. و حالا فرض کن ترک هم بکند. وسط همه‌ی چهارراه‌هایی که لاین اتوبوس می‌سازد قطار اتوبوس‌ها پشت هم ناله‌ می‌کنند و جلو نمی‌روند و چراغشان قرمز می‌شود و بوق ممتد ماشین‌هایی که چراغشان سبز شده از پشت صدای سوت و خیال تو سرگیجه می‌اندازد آدم را. همه جا هم شده اتواسپرت! شعاع دو سه کیلومتری من هیچ چیزی به جز اتواسپرت پیدا نمی‌شود. دیگر نهایتش تعویض روغنی و مکانیکی. مردم گمانم گشنه که می‌شوند لاستیک می‌خورند. تشنه که می‌شوند بنزین. نفسمان هم که خب سرب است و نیترات. خیلی وقت است چیزی ندیده‌ام جز خانه و ماشین و هرچیزی که به خانه و ماشین مربوط است. تک و توکی هم درخت آن لابه‌لا. محض خاطر این یکی دو درصد اکسیژنی که قاطی سرب‌ها باید به مغزمان برسد. هر چیزی خواستم بخرم با لباس‌های سیاهم زیر آفتاب یک ساعتی از بقل اتواسپرتی‌ها رد شدم و منظره‌ی پسرکان موسیخ که با فاق‌های کوتاه و چاک‌های چاقشان تا کمر تو دویست و شش‌ها خم می‌شوند که نمی‌دانم چه کار بکنند. این شد که دیگر خریدن را هم تعطیل کردم. روزی یک میوه و ماست و دوغ و غذایم را که سر کار می‌خورم.
عصر می‌رسم و مچاله می‌شوم تو جعبه‌ی دو متری‌ام. دربدر دنبال چراغ سبزی. هر جا را باز می‌کنم نوشته یک دقیقه پیش، دو دقیقه پیش، سه دقیقه پیش رفته‌ای. می‌دانی من کی می‌آیم که خودت را از صف خارج می‌کنی؟ گمانم بد هم نباشد. ببینم چراغت سبز است دلم آشوب‌تر می‌شود. این یکی جعبه دیگر اختیارش با خودم است. این یکی کندو ملکه ندارد و من رییس جعبه‌ی خودم هستم. تا می‌رسم لپ تاپ را بقل می‌کنم و همان‌طور که هدفون تو گوشم است همین کارهایی را می‌کنم که می‌دانی. این‌ها ولی خسته‌ام کرده‌اند. هر چقدر هم هدفون را تا ته بچپانی توی گوشت و صدایی از بهشت جیغ بشود تو مغزت که یس آی لاو یو دیرلی، باز هم صدایشان بهت می‌رسد. اعتنا نمی‌کنم. اما چندش‌آورتر می‌شود اعتنا نکنی. می‌آیند لمست می‌کنند که حرفشان را بزنند. از راه رفتن مگس دور و بر دهان باز آدم، دم صبح، چندش‌آورتر. پریشب یکی‌شان آمد لمسم کرد که بگوید: یک شماره بهت بدهم زنگ می‌زنی من صدایش را بشنوم ببینم همان است که من فکر می‌کنم یا نه؟ ای هفده سالگی! چطور تا سی سالگی توی این‌ها مانده‌ای؟! گفتم من هفده سالگی‌ام هم از این کارها نکردم. آن یکی لمسم کرد که بگوید: دمپایی‌ات را بپوشم؟ گفتم نه، بدم می‌آید. بعد رفت شام درست کرد و اصرار اصرار که بیا بخور. آخرش گفتم تارف ندارم که. اگر بخواهم می‌خورم. بهش برخورد گمانم. نمی‌دانم. می‌بینند که تا یک هفته پیش چمنم سبزتر و نورم درخشان‌تر بود و شب‌هام گرم‌تر و حالا تو سردی و تاریکی فرو رفته‌ام و همه‌اش سرم تو لپ‌تاپ است. خیال می‌کنند شکست عشقی خورده‌ام. فیلم هندی نگاه می‌کنند.
چراغت یک دقیقه پیش خاموش شده. حساب می‌کنم الان ساعت چند است و تو در چه وقت شب بی‌انتهایت هستی. الان تا دیرتر می‌مانی؟ حالت بهتر است؟ اعصاب خوردی هم داری؟ سرفه هم که خب می‌کنی. اما باز وضع تو بهتر است. اگر مزاحمت می‌شوند هم می‌خواهند محوترت کنند. این‌ها می‌خواهند به زور به من رنگ الکی بپاشند. می‌خواهم بیایم پشت سیاه‌ها و پشت خاکستری‌های تو خودم را گم و گور کنم. نفست با نفسم قاطی شود و تو بوی الکل و گرمای دوست داشتنت بمیرم. باد هم دارد شروع می‌شود. بادی که تو را نیاورد اینجا شاید من را بیاورد پیش تو.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما