0008

دیشب جایی بودم. سیگار نکشیدم. برای اولین بار بعد از مدت ها دلم خواست. اما نکشیدم. تو وقت تنهایی ای که پیش آمد حداقل می شد یکی بکشم و به روی خودم نیاورم. چون تا قبل از این خیال می کردم خودم را بیندازم تو رودربایستی آدم ها نمی کشم. اما دیشب تو رودربایستی کسی نبودم. نکشیدم.
جمعه ها هم مثل همه روزهای دیگر. فقط ملکه اتاقش خالی است. بدم هم نمی آید. دلم نمی خواهد چشمم چیزی به جز مانیتور و نرم افزارهای هر روز را ببیند و گوشم چیزی به جز صدای مردم را بشنود. مردمی که خیال می کنند اگر به من فحش بدهند آفتابشان برمی گردد. ناهار هم که می خورم سرم تو گوشی است و بالا پایینش می کنم. اما هر چی کنارتر بروی بقیه گشادتر می نشینند. هر چه گوشه بگیری بیشتر تو چشمشان می روی. به اسم صدام می کنند! که دری وری بگویند. هدستت چرا فرق می کند؟ چندتا از صبح جواب داده ای؟ اتیکت اسمت را چرا آن وری می گذاری!!! تنها کسی که من صداش می کنم بهار است. اسمش را دوست دارم.  اما باز هم اگر اجبار نبود صداش نمی کردم. اگر اجبار نبود حرف نمی زدم اصلن. خیلی بیشتر از جیره روزهام حرف می زنم. بالاجبار. بعد وقت ناهار سرم را می کنم تو ظرف غذا و چشمم را به هیچ کس نمی اندازم و غذا را به ده دقیقه تمام می کنم. حتی اگر شد زودتر. این ها از تو جعبه شان که می آیند بیرون، سر میز غذا تازه شروع می کنند چیزهایی را که از صبح شنیده اند برای هم تعریف کنند. چه حالی دارند. من هر چه بتوانم سریع از سر میز پامی شوم.گمانم به نظرشان مشکل دارم. شاید تو قیافه به نظرشان برسم. یا شاید هم غمگین. آخر بیشتر از آن چیزی که آدم به آدم های تو قیافه توجه می کند به من توجه می کنند. و بعد می روم جایی که آنتن باشد می گردم دنبالت. صفحه ها را باز می کنم و برای بار صدم می خوانم. که زندگی چند قسمت دارد. که چند روز به جیره روشنایی ات مانده. که نگهبانی خانه های خالی چه جور کاری باید باشد؟ که حواست پرت است و تو را یاد من می اندازد به جای اینکه من را یاد تو بیندازد. که سردت است و باید بیایم پتو بیندازم رویت و دو تا دستت را بگیرم تو دو تا دستم و بگویم درست می شود... درست می شود. عصر می آیم می نشینم اینجا عکس هایت را باز می کنم. الکل هم که نیست. هی این صفحه ها را بالا پایین می کنم تا یک نوتیفیکیشن بیاید. تاچ این گوشی مادر آدم را به عزاش می نشاند. تا بیایم ببینم که نوتیفیکیشین از بی ربط ترین آدم دنیا به من است صد تا صفحه این ور آن ور می شوم چون یک چیزی توی این گوشی خراب است. و یک چیزی توی دلم آنقدر بالاپایین می شود که بعدش هیچی ازم باقی نماند و نعش بشوم گوشه ی جعبه ام که تو نیستی. باز هم تو نیستی.
امروز یک اطلاعیه به دیوار اتاق کفش ها دیدم. قدیمی بود اما من ندیده بودمش. نوشته بود پانسیونرهای محترم لطفا از تجمع کفش در جلو درب اتاق ها جداً خودداری فرمایید. خنده ام گرفت. خندیدم واقعا. از تجمع کفش خودداری فرمایید. لطفا جداً. وقتی خنده ام می گیرد خالی می شوم. مثل وقتی می خوانم صدای سوتم را از فرسنگ ها دورتر شنیده ای. مثل وقتی می خوانم آن همه لباس سفید یقه گشاد را که برایم خریده ای برده اند. روزهای آن همه خنده های کودکی هیچ خیالمان نبود این خنده ها تمام می شوند. هیچ فکر این روزها را نکردیم. کمِ کمش این بود که روزهای با تو سینه ای بود که آدم از هر چه نور و هر چه صدا و هر چه رنگ تقلبی، پناه ببرد بهش.
بعد عصر که داشتم می آمدم یک عالمه تجمع دیدم. تجمع برگ های زرد گوشه کنار کوچه ها. تجمع بطری های آب معدنی گوشه گوشه جوی آب کنار بلندترین خیابان جهان. تجمع آدم ها جلوی تاکسی ها، تجمع تاکسی ها، جلوی آدم ها. تجمع پانسیونرهای محترم جلو میزتوالت توی لابی، که یکی ابرو برمی داشت، یکی مو اتو می کرد، یکی موها را می بافت، یکی چشم را می کشید و یکی بند می انداخت. برای قرار عصر جمعه شان. و تجمع دمپایی ها جلوی در اتاق. از کنار همه شان رد شدم و توجه شان بهم بار شد رو پشتم و خم ترم کرد. هرچند دلیل داشت. با مانتو مقنعه سیاه عصر جمعه با حال زار برگشتن کنجکاو می کند آدم ها را. بعد چپیدم تو گوشه ترین گوشه خودم و دلگیرترین عصر جمعه لعنتی زندگی ام را گذراندم. عکس هایت را باز کردم و الکل هم که نبود. فکر کردم دو سه روز دیگر بروم الکل بگیرم بعد فکر کردم دو سه روز دیگر نروم الکل بگیرم. اما دو روز تعطیلم و اگر بخواهم تو گوشه ترین گوشه ام بمانم باید یک فکری به حال این ها و صمیمیت هایشان که خیلی انرژی از آدم می گیرد بکنم. آن هم در این سطح انرژی که من دارم. فقط اگر به خواب زمستانی می رفتم اندکی احتمال زنده ماندنم تا فردا که بهار آید می رفت.
 محاکمه ام کردند. ملکه فهمیده عاشق توام. چیزی نگفتم باز هم. باز هم نشستم رو صندلی و به حرف هایشان گوش ندادم و خیالم را بال دادم پرواز کند تو هوایت. بعد من را فرستادند به محراب تا پدر مقدس با آب زنایش غسلم بدهد. تو را گرفت و برد در دورترین نقطه ی جهان به من ولت کرد. کاش حداقل هوایت را داشتند. کاش سرفه که می کردی دستی پشتت می مالیدند. آبی دستت می دادند. مچاله که می شدی از سردی و سفتی زمین چیزی رویت می انداختند. هر چقدر هم خیالم را پرواز بدهم پشت پنجره ات، سرت را بگذارم روی پاش، دستش را بگذارم رو پیشانی ات که عرق سردت را بگیرد که چشم هایت را ببندی و بخوابی بعد از این همه خستگی، باز زمین تو سفت است. باز هوای تو سرد است. گرمای این الکل دروغ است و محض دل خوشی من. هر چقدر هم که من رویا ببافم خالی های تو پر نمی شود. فقط خالی تر می شود. سرفه می کنی، می‌لرزی، شیشه الکل نصفه ات می ریزد، سردتر می شوی.
فهمیده ام که من و تو هم برگیم. از هر روز زردتر شدنمان. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما