0009

فهمیده‌ام که 4746 هستم. و فهمیده ام که ما مرده ایم. نه که خیلی بد باشد. یا اصلا بد باشد. ولی یک چیزی آن طرف جا گذاشته‌ ام. می دانم چیست. می دانستم. اما یادم نمی آید. باید حسابی ذهنم را متمرکز کنم. روانپزشکم، بهم قرص داده بود. برای حواس پرتیم. اما قرص ها را هم توی راه گم کردم. یک جایی جا گذاشته ام. روانپزشک نباید برای کسی که از بیماری حواس پرتی رنج می برد قرص بنویسد. باید یک جور دیگری درمانش کند. یک جوری که حواسش پرت نشود و جا نگذارد. به هر حال حالا که گذشته است. من هم دستم جایی بند نیست. اینجا تلفن ها را از دسترس خارج کرده اند. برای اینکه پارازیت نیفتد. نمی دانم روی چی. ولی گفته اند پارازیت می افتد. به هر حال اگر از دسترس خارج نکرده بودند هم نمی شد روی قرص شماره تلفن نوشت. شاید هم می شد. نمی دانم. اما به هر حال که من ننوشته ام. خارج کنند یا نکنند فرقی به حالم نمی کند. احتمالا به جز قرص هام کار دیگری باهاش نداشتم. چه کار داشته باشم؟ اینجا منم و یک لا پیراهنم. باید همه جا پیاده بروم. پول هایم را هم توی مسیر جا گذاشتم. نمی دانم برای پول های آدم حواس پرت چه فکری می شد کرد. ولی فکری هم می‌ شد کرد فرقی نمی کرد. الان که پولی هم نیست به هر حال. برای همین راهی جز پیاده رفتن، مهمانی نرفتن، با کسی دوست نبودن، و صرفه جویی در مصرف همه چیز نمی ماند.
فکر می کنم وقتش نبود. حداقل نه به این زودی. یک کاری دارم که نمی دانم چیست. اصلا من راه افتادم که یک کاری انجام بدهم. وگرنه که سر جام نشسته بودم. جایی که یادم نیست کجا بود. و به کاری مشغول بودم که یادم نیست چه بود. و الان فکرم درگیر چیزی که نمی دانم چیست نبود.
اینجا هر کداممان دو تا اتاقک داریم. اتاقک روز، اتاقک شب. الان من تو اتاقک شب هستم. نمی دانم اینها را چرا می نویسم. باید یک دلیل مهمی داشته باشم. یادم می آید یک زمانی برام خیلی مهم بود. الان نمی دانم. هر چند وقت یک بار یکی می آید. من هیچی ازش نمی بینم. انگار اتفاقی است که هر بار که می آید من نمی بینمش. نه اینکه عمدی در کار باشد. خیلی اتفاقی، هر بار می آید من نمی بینمش. ولی می دانم آمده. و همیشه یک جور است. خودش است نمی بینم ولی می دانم. و وقتی می رود یادم می آید که باز هم ندیدمش. نمی دانم چه کاری با او دارم. چرا مهم است که می آید. اصلا چرا می آید. ولی وقتی می آید اینجا یک چیزی شبیه طوفان می شود. هیچی به هم نمی ریزد. گرد و خاک هم نمی شود. هیچی هم از جا کنده نمی شود و کسی هم نمی میرد دوباره. کسی اصلا نمی فهمد که کسی آمده و طوفانی شده. ولی می آید و طوفان  هم می شود. من را از جا می کند می برد. بعد نور هست. زیاد. آنقدر که چشمم کور می شود. و بعد هم که طوفان تمام می شود تا مدت ها کورم. تا وقتی باز به تاریکی عادت کنم. و بفهمم برگشته ام سر جام نشسته ام. تو جعبه خودم. جعبه روزم، یا جعبه شبم. وقتی می رود و طوفان تمام می شود من کور تر از قبل شده ام. خسته تر. مرده تر
اینجا الکل نیست متاسفانه. اگر الکل بود شاید همه چیز یادم می آمد. اینکه آن طرف چه کار دارم. و اصلا آن طرف کجاست؟ و اصلا آن طرف مگر هست؟ و اینکه وقتی می آید نگاهش کنم. یا یک چیزی ازش بگیرم. یک چیزی که بعدا بدانم هست. که بتوانم بگویم. و بدانم که باز می آید. چون واقعیتش وقتی که می رود دیگر نمی توانم مطمئن باشم که باز هم می آید. فقط می دانم که به هر حال می آید. یک وقتی. امیدوارم. شاید احتمالا در آینده. اینها را تا الان نمی دانستم. همین الان فهمیدم. اصلا نمی دانم اینها همه هستند یا نیستند. من هستم یا نیستم. تنها چیز اینجا که خوب می فهممش خستگی است. خستگی خیلی زیاد. نمی دانم از چی و چرا. من جز اینکه در جعبه روزم بنشینم و در جعبه شبم دراز بکشم کار دیگری ندارم کلا. ولی باز خسته می شوم. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما