0004

این لحن و صدام را که اینطور دلواپس می‌کشم آخرش را، بس‌ که نیستم. همه ترس ها و درد ها جمع می شوند تو یک کلمه گلوله ای را توی گلوم گلوله ای را گوشه چشمم می لرزانند. قورت می دهم همه را با هم. خجالتم داده‌ای تا از شامات تا اورشلیم سر می‌برند، به هوای تو گریه کنم. هوایت سودایی‌ام کرده. خوشت بیاید یا نه. این یکی پر از تو است. 
می‌آیم هر صفحه‌ای را بشود باز می‌کنم. همین‌طور سرگردان دنبال ردی ازت. خبری نیست. بعد فکر می‌کنم یک بار دیگر 0002 را بخوانم. امروز بار هزارم است؟ کیلک می‌کنم روی ویو بلاگ و بعد می‌بینم 0003 راست‌چین شده، ماده‌های مذاب در اعماقم می‌جوشند و صفحه‌های صدها هزارساله‌ام را جابجا می‌کنند و دلم سونامی می‌شود و هر چه تمدن اطرافش هست را با خودش می‌برد. چیزی نیست، دلارام دیده است. همین فقط. چپ‌چین‌ها راست‌چین شده‌اند. دو خط بنویسی کار دنیا تمام است. بیاور قیامت را که ورد مغز و زبانم شده که کاش که در قیامتت، بار دگر بدیدمی. بیاور پیش از آنکه تکه‌تکه‌های معلقی بشوم در آب زرد رنگی.
حالا هم که خودت نیستی نوات شده نوای زندگیم. چه راحت حرف سال‌های پیش رو را می‌زدیم و حالا من در همین روز اول مرده‌ام. هر روز دیگری که زنده بمانم تکرار همین روز اول است. حیران و سرگردان کوچه‌ای در شمال شهر، پایتخت و میدان کلانتری در یوسف آباد را پرسه می‌زنم. چطور می‌شود تو را دوست نداشت؟ چطور توانسته‌اند تو را دوست نداشته باشند؟ چطور می‌توانند حرف مفت بزنند هنوز؟ 300 سال رو بلندای قامتت نشستند و بی‌چشم و رویی کردند. می‌آیم می‌روبم چلغوزهایشان را از روی این گنبد کبود تا آفتابت دوباره بتابد. تا رنگ بپاشی به خاکستری این خاک. شاید دانه‌ای که در دلش کاشته‌ای جوانه زد و سبز شد و سایه انداخت روی مرداد که از وقتی سیاهش کردند دیگر روی سپیدی به خودش ندید. اما آفتابش سوزنده‌تر می‌شود هر سال. همه‌ی این هر سال بدتر شدن‌ها پیش از آنکه تو بیایی، که بعدش بروی خودشان بد بودند به اندازه‌ی کافی. حالا تازه روز اول است. از صبح تو ذهنم می‌خوانند لزج از انزجار است زمانه‌ی باقی.
 گمش کردمن. زنیکه اخمش را کرده بود تو هم و سرم داد می‌زد. خیلی دل‌نازک‌تر از آن شده‌ام که بتوانم داد مردم را تاب بیاورم. این مردم با آدم چه می‌کنند؟ روزی چند تا داد را مگر می‌شود تاب آورد بی آنکه مقصر بوده باشی؟ (آخری را بودم.) تو روزی چندتا را می‌توانی؟ عصر پایتخت را زیر پا گذاشتم دنبالش. و باز از درش که رفتم تو یک مشت خاطره آوار شد رو سرم. ردت محکم همه جا مانده و من دنبال چهره‌ات می‌گردم خیابان به خیابان این شهر را. که اگر فقط چهره‌ای بودی شاید می شد یک کاریش کرد باز. اما اگر یک روز چهره‌ات هم یادم برود، صدات را دوست داشتنت را صافی‌ات را که فقط برای خودم بود کجای دلم بگذرام؟ خاطره‌ی خنده‌های از ته دلمان، وقتی که خاطره‌ی پایتخت را یادمان می‌آمد، تکه تکه‌ام می‌کند. خنده بود فقط. اما باز هم مچاله‌تر شدم. باز هم پشتم خم‌تر شد. و می‌دانم این موها بلند که بشوند سفید بیشتری دارند. مگر اینکه تو بیایی. هوا کمی بهتر شده. اما سوسک‌ها امانمان را بریده‌اند. همه با هم سرگردان تو آشپزخانه دنبال چیزی می‌گردند که خودشان هم نمی‌دانند چیست. بوی امشی که دارد می‌کشد این‌ها را سوسک‌ها را سرزنده‌تر می‌کند. و من هم که یک جورهایی ازش خوشم می‌آید. بوش می‌خورد به دماغم، وقتی صدای تو عاشق من است. و مهره‌های کمر و استخوان لگن من رو صندلی پلاستیکی عاشق تو هستند. وقتی خواب توی چشم‌هام به هوای تو پر می‌کشد می‌رود تا دور، دور، دور. این روزها زیاد می‌خوابم. تا خاموشی می‌زنند می‌خوابم و از آن طرف هم به موقع می‌روم. اما باز خستگی عالم تو تنم مانده است. می‌ترسم یک روز بیدار شوم سامسون شده باشم زنیکه ازم خوشش نمی‌آید. گم کردم هدستم را. جا گذاشتم بقل کامپیوتر. حالا هر چه می گردم نیست. داد می‌زند دیگر نمی‌دهم. قرار نیست مساله را حل کند. باید پول قرض کنم جاش بخرم. اما این‌ها هیچ کدامش مساله نیست. مساله بی‌حواسی من است که فهمیده‌ام بی‌هوازی است و هوا را که از من گرفته‌ای و خنده‌ات را هم، تقسیم سلولیی شده و همه‌جا پرت شده است. 
دختره گوگوش گوش می‌کند. هدفون را می‌کنم تو گوشم. حالا یاد گرفته با هدفون گوش کند. اما همراهش می‌خواند. باید باشی اینجا ببینی کی بد می‌خواند.
نشسته‌ام حالا. نگاهت را باز کرده‌ام روبروم. تو همان خاکستری‌هایت تو پس زمینه‌ی سبزی درخت‌ها و آبی که نمی‌رود. دستت را بریده بودی. داشتی ماهی پاک می‌کردی. و من خودم را کشته بودم آنقدر که کولی بازی در آورده بودم که بهت چسب زخم برسانند. برای یک خراش کوچک. چطور نفهمیده بودم چقدر دوستت دارم؟ فهمیده بودم دوستت دارم. اما نفهمیده بودم چطور دوستت دارم. چقدر خوب شد که آبی برنداشتی. یادت هست که دورترین ستاره از زمین را بهت می‌گفتم؟ هر چقدر که زمان بیشتری می‌گذرد من ستاره‌های دورتری از تو را پیدا می‌کنم. اصلا خیال نکن این صبر کردن‌ها بد می‌شود. یا یک وقتی تمام می‌شود. نگاهت را صاف دوخته‌ای تو چشم‌هام. نگاهم به عکس نگاهت که می‌افتد سونامی تمام تمدن‌های اطرافم را می‌کند با خودش می‌برد. صفحه‌هایم ناله می‌کنند از درد، به هم می‌سایند. چقدر دیگر باید صبر کنم تا دوباره اسمت را صدا کنم؟ تا آن "جانم" را بشنوم؟ یا باز اسمت را در جوابم؟ الان داری چه کار می کنی؟ تو مانیتورت خیره مانده ای منتظر کی؟ 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما