0001

 سرفه که می‌کنی هر چند شاید فرقی نمی‌کند زیاد، اما پا می‌شوم بیایم پشتت را ماساژ بدهم. می‌خورم به در و دیوار. به نردبان طبقه دوم تخت  روبرویی. جغرافیا از خواب می‌پراندم که در کلاس دوم راهنمایی خوابم می‌کرد و دختری که جایش کنارم خالی مانده بود، سال قبل کشته بودندش. و من داشتم زندگی بعد از آنم را تمرین می‌کردم. زندگی بعد از 13 سالگی، بعد از 15 سالگی، و بعد از سی سالگی‌ام را. خاطره‌ی بارش‌های فصلی را به حافظه می‌سپردم. و می‌باریدم فصل به فصل. سیاهی موهایم را. راستی قامتم را. و حافظه‌ای را که قربانی خیال و خاطره شد و فراموشی. 
معلم 4 داده بود بهم. خیلی سنگین بود برام. آن وقت‌ها همه‌ی کاری که معلم‌های جغرافیا می‌کردند این بود که به شاگردهای خنگ و حواس پرت 4 می‌دادند. حالا اطلس جغرافیا را تو ذهنم می‌آورم و نمی‌فهمم این فاصله‌های زمانی و مکانی چطور با هم تنظیم می‌شوند. چطور ساعت سارایوو با آمستردام یکی است، و تو شش هزار کیلومتر آن طرف تر یک ساعت عقب تر هستی و خجند نیم ساعت جلوتر؟ گردی زمین را این وسط کجای دلم بگذارم؟ که نه آنقدر گرد است که بشود روش سر بخورم و بیایم کنارت جهان را به تماشا بنشینم و نه آنقدر صاف که دستی بالای دستم نبینم.
4 می‌شوم و به خشکی سرفه هات بخار میشوم تو تاریکی سرمای پیش روت و می‌بارم و به حافظه‌ی زمین نفوذ می‌کنم و بیدار می‌شوم با کمر درد و هر چه درد که فکرش را بکنی. که گفتن هم ندارد. آدم بدن دارد. بدن درد دارد. اما دردی هست که نیست. دردی که نمی‌شود کاریش کرد. دردی که نمی‌شود حرفش را زد چون نمی‌شود تعریفش کرد. بروی دکتر بنشینی مثلا بگویی آقای دکتر من درد دوری دارم؟
از وقتی این نور لعنتی شروع کرد زمان و مکان را درنوردد آن هم برای مهندس شاعری مثل من، دیگر خیلی فاصله مطرح نیست. اصلا مساله تن نیست. یا شاید مساله زیاد هم تن نیست. یعنی شاید زیاد هم تن باشد اما جای درد دارش تن نیست.
انتزاع تو جای خالی واقعیتت را برای شاعر پر می‌کند.
آنجا که تویی، تو آن اتاق کوچکی که پنجره‌ای رو به بهشت و حوریان بی‌بندوبار دارد و واقعیت تو را در خود جای داده است، که روز کنارم بودنش ندانستم که این دریا چه موج خون‌فشان دارد، هیچ‌کس خوشبخت‌تر از من نیست. این درد که می‌گویم یک چیزی است مثل درد همین آهنگی که از صبح بی‌وقفه تکرار می‌کنم و تو به جانم انداختی‌اش. می‌شود پیش کی گفت؟ آقای رواندرمانگر عزیز. من درد این آهنگ را دارم. بعد برایش پلی کنم و او هم بگوید برو ورزش کن، برو پیاده روی کن، برو گروه کوه‌نوردی ثبت نام کن و برای خودت دوست‌های تازه پیدا کن. این‌ها را خودم هم بلدم. همه ی تناقض من این است که دردم را دوست دارم. حالا برو کوه‌نوردی. همین الان تو طبقه‌ی ما دست کم 30 تا دختر هست که می‌شود کلی باهاشان تفریح کرد. می‌شود کلی برایشان مزه ریخت. می‌شود نگاهشان کرد و برایشان شعر گفت و داستان‌هایشان را نوشت. می‌شود پای درد و دلشان نشست و یا حرف‌های تلفنی‌شان را با دوست پسرهایشان گوش داد که اکثرا آشغال و عوضی و دخترباز و بی معرفت و بی ملاحظه‌اند و تا چشم دوست دخترشان را دور می‌بینند خودشان را گم می‌کنند. اما من می‌نشینم تنها تو اتاق و از فرصت نبودن هم اتاقی‌هایم استفاده می‌کنم تا آهنگ تو را هر چندبار که می‌خواهم گوش کنم و اینها را بنویسم و بوی کشک بادمجان و گوشتی که تو پیاز سرخ می‌شود سرم را به دوران بیندازد و دلم هوس ماکارونی و کشک و بادمجان را با هم بکند و پاشوم وسط این نوشته بروم بیرون ببینم چه خبر است و بخوانم تو نگاه‌های دلبرکان پانسیون 230 که چه آدم انی هستی. دو هفته است اینجایی و ما هنوز اسمت را هم نمی‌دانیم و سلام هم نمی‌کنی مگر اینکه یکی که قبلا پشت در دستشویی گیرت انداخته دوباره پشت در دستشویی گیرت بیندازد و مجبور شوی سلام کنی. آن هم به چه بدبختی و زورکی. 
بعد آبی را که گذاشته‌ام جوش بیاید بیاورم تو اتاق و نسکافه را درست کنم و فکر کنم این نوشته که تمام شد بروم بیرون دو تا تخم مرغ بگیرم که خیلی وقت است هوس نیمرو دارم. و یک پودر لباسشویی هم بگیرم که از عصر که بگذرد دیگر معلوم نیست فردا صبح مانتو داشته باشم سر کار بپوشم یا نه. 
می‌خواهم تکلیف را در همین اولین نامه معلوم کنم. من در خوشبخت‌ترین دوران زندگی‌ام هستم. همه چیز روبراه است و تو هم هستی بیش از هر کسی که می‌تواند باشد و خیلی بیش از آنچه که می‌توانی باشی. شاید الان که اینها را می‌نویسم از پشت میزت بلند شده‌ای و دست‌هات را تو جیب‌هات کرده‌ای و شانه‌هایت را کمی بالا داده‌ای و داری از پنجره‌ای که نمی‌دانم در اتاق کارت داری یا نه بیرون تماما خاکستری را نگاه می‌کنی یا نمی‌کنی. شاید اینجا گاهی کمی غمگین به نظر برسد. شاید به خاطر خستگی‌ها و بی‌حوصلگی‌های دوست داشتنی‌ات. شاید یک کسی بیاید اینجا را بخواند و غمگین شود و گریه کند. اما باور کن دردی نیست جز دوری شما! 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما