0003
ماه در محاق، الکترونی که در گاف انرژی گیر کرده است و کرگدنی که اخراج شده است، شاید حرف هم را بفهمند. اگر بشود یک جا جمعشان کنی و روبروی هم بنشانیشان، شاید عاشق هم بشوند. شاید بشود هنوز لیلی و مجنونی را در عصر پس از ای اس ال نوشت. اگر نمیشود چرا زانوی من درد میگیرد؟ چرا پشتم خم میشود؟ چرا زمستان تو مرا میسوزاندم؟ چرا شب تمام نشدنی تو سایه انداخته روی آفتاب مرداد من؟
هزار بار خوانده بودمش. کاغذش را هزار بار باز کرده بودم و تو تاریکی شب تو نور قرمز چراغ قوهی لیزریای که پسرک کنار توپش گوشهی حیاط جا گذاشته بود، زیر پتو هر شب هزار بار خوانده بودمش. روزها تا میکردم و چراغ قوهی قرمز مثلا لیزری را خاموش میکردم میگذاشتم توی سینه بندم. آن وقتها میگفتند سینهبند و تا سوراخ ماتحت آدم را میگشتند، دنبال خطی، ربطی، نشانی. همهی روزها ترس این را داشتم که به شب نکشیده باتری چراغ تمام بشود.
آخرش هم پیداش کردند. زودتر از آنکه باتری تمام بشود. یک تکه کاغذ از صد سال پیش، از پیش از تنهایی، تو دست رییسشان بود و بالای سرم تابش میداد. 8 بار تا زده بودمش که تو سینه بندم جا بشود. و آنقدر تاها را باز کرده بودم و هر بار هزار بار خوانده بودمش که با کمترین تکانی تو دست رییسشان تکه تکه میشد و با باد میرفت. مچاله شده بودم زیر نگاههایشان. زیر تقصیرهایی که به گردن من افتاده بود. رو صندلی مچاله شده بودم و به حرفهایشان گوش نمیدادم جواب سوالهایشان را نمیدادم. هی تو ذهنم دورهاش می کردم. کلمه کلمهاش را به حافظه میسپردم. خیلی جاهاش پاک شده بود. حفظ شده بودمش. کلمه کلمهاش را. اما دلم میخواست نگهش دارم. حالا نمیدانم چرا. چرا این همه عینیتش برام مهم بود؟ اگر به حافظهام میسپردمش و کاغذ را چال میکردم زیر آخرین درختی که رو زمین باقی گذاشته بودند اخراجم نمیکردند. اگر هر شب زیر پتو بازش نمیکردم و نگاهش نمیکردم ازم نمیگرفتندش. بعد اخراجم کردند. دفاعی نداشتم. به حرفهایشان گوش نداده بودم. کلمه به کلمهاش را هزار بار به ذهنم آورده بودم. دیگر بعد از آن آدم نشدم. فرستادندم به کرگدنی. حالا فرقی نمی کند. این فرقی نمی کندها از کرگدنی زیاد است. باید بروم خودم را درست کنم. چند تا عمل جراحی لازم است تا چهارپایی کمر راست کند و روی دو پا بایستد؟ تا صورتت شبیه قبلن بشود؟ شبیه قبلنی که یادت نیست؟ هر چه انگشت میاندازم زیر این شاخ که درش بیاورم که یادم بیاید قبلا، قبل از اینکه اخراجم کنند چه شکلی بودم نمیشود. از یک جایی به بعد شروع میکند سوختن. باید پیوند اصلیش زیر گلوم باشد. چون انگشتم را از هر جایی که میکنم زیرش تا بکشمش بیرون زیر گلوم شروع میکند سوختن. باید یک گرهی چیزی آن زیر باشد که بندش کرده باشد به صورتم و بعد به چشمهام. وقتی گلوم میسوزد چشمهام گرم و خیس می شود. این همه سال هیچ کس اینجا نپرسید تو کجا رفتی. هیچ کس نپرسید چرا رفتی. فقط حرف زدند. خوب یا بدش چه فرقی میکند؟ وقتی نمیپرسند یعنی نمیخواهند بشنوند. فقط میخواهند بگویند. من هم که نمیفهمم زبان اینها را. مغز تو حداقل دو تا آپشن جلوت گذاشته. من که هیچی از اینها و حرفها و کارهاشان را نمیفهمم. با این که قرار است مثلا همه فارسی حرف بزنیم. مچاله شدهای و سرفه میکنی و تهوع داری و خوابت میآید و موهات تو پیشانی خیست ریخته است. دراز کشیدی روی تختی که حالا دیگر بردهاندش و من تا صبح کنارت دراز کشیدم و نگاهت کردم. دستهای کرگدنی ام که فقط روبرو را میدوند، و تا آن روز جز روبرو چیزی را به یاد نیاورده بودند آن شب آرزو کردند. آرزو کردند بیایند همه چیز را درست کنند. برای اینکه بیایم آن همه باری که مچالهات کرده بردارم چند سال باید بگذرد؟ میدانی؟ تو به من آرزو دادی.
شاید باید یک میلیون سال طول بکشد و هزاران جهش و صدها هزار تصادف دست به دست هم بدهند تا یک کرگدن آدم بشود. آن هم که دیگر معلوم نیست خودش باشد. شاید کمرنگ بشود. شاید محو بشود. شاید جز روحی ازش چیزی نماند. اما شاید راه نزدیکتری هم باشد. اینها همه از کرگدنیام است. این که نزدیکتر را میخواهم. راحتتر را. گفتی با جراحی می شود؟ دیدی؟ باز کرگدنی کردم.
آخر گمانم تو آنقدر برانگیختهایام که به تراز بالاتر بروم. تو همان بالا منتظر من باش. روی شانهی ابولهول. قول میدهی بیایی؟ قول میدهی سر قولت بمانی؟ هر چند میلیون سال دیگر که طول بکشد منتظرم بمانی؟ دیگر آنجا هیچ کدامشان نیستند. شاید آنجا کرگدن با آدم فرقی نکند. شاید آنجا آدمها را از کرگدنی اخراج کرده باشند اصلا. مینشینم روی شانههای همهی خداها منتظر تو. خداهایشان حداقل از خودشان مهربانترند. از خودشان درستکارترند.
گفتن همهی این چیزها تو صدای موج و جیغ پرندههای دریایی راحتتر میشود. نمیدانم تا من توی گاف انرژی هستم چقدر طول بکشد. زمان که آنجا فشرده بود و هر چه خودت را فشردهتر میکردی توش، لهترت میکرد، نمیدانم اینجایی که منم به تو چطور میگذرد. اما هر بار کنار موجها و صدای جیغ پرندههای دریایی بودی من را به یادت بیاور. از شبی که نمیگذرد، هربار چشمهایم را روی هم میگذارم تو جلوی روم نشستهای با آن نگاههات و با آن خنده های شیرینت تو چشم هام نگاه می کنی و میخوانی خدایا این سفر کی میرود کی میرود کی میرود...
0002 رو دوباره کامنت کن دستم خورد رو دیلیتش
پاسخحذف