من وقتی بچه بودم نامحبوب‌ترین آدم همه‌ی عرصه‌های زندگی‌ام بودم. در تمام دوران کودکی و نوجوانی و جوانی نزدیک به نوجوانی‌ام هیچ دوستی نداشتم. در هیچ جمعی نبودم، هیچ ارتباطی با هم سن و سالانم برقرار نمی‌کردم. نه شاگرد اول بودم که یک عده‌ای دورم جمع بشوند نه شاگرد آخر بودم که یک عده‌ی دیگری دورم جمع بشوند. در تمام عکس‌های مدرسه‌ام من با جثه ریزم، در آخرین ردیف بودم و چهره‌ام نصفه می‌افتاد با مقنعه و موهایی فوق العاده شلخته. در دوران راهنمایی که داشتیم فهمی از مد پیدا می‌کردیم تا زمانی در دبیرستان انتخاب لباس‌های ما با مادرم بود که خب طبیعتا سلیقه‌اش در 45 سالگی نمی‌توانست با سلیقه دختر 12 13 ساله‌اش یک جور باشد. من همیشه بدشکل ترین لباس‌ها را داشتم، شلخته و ساکت بودم، و هیچ معلمی مرا نمی‌دید. توی دفتر کلاسی نفر 19 یا بیستم بودم. کسی که صدایش نمی‌کنند مگر در مواقع بدشانسی. تنها کلاسی که توش درخشان بودم کلاس ادبیات وهنر بود که خب در هنر فرق درخشان و غیردرخشان بین 20 تا 18 است و چیزی است که خیلی تو چشم نمی‌رود. اما همان درخشان بودنم در ادبیات باعث می‌شد توسط کسانی که در همه کلاس ها درخشان بودند و همین طور در ادبیات، در نگاه کودکانه ام آزار ببینم. گنگ درست کردن ها.به همان شیوه ای که در میان دختران رایج است؛ پشت سرت حرف زدن‌ها یک جوری که متوجه بشوی، جلوی رویت درگوشی حرف زدن‌ها و در چشمت خندیدن‌ها و چغلی نماز نخواندن یا چادر سر نکردنت را به ناظم دادن‌ها. همه اینها به این دلیل بود که من با آنها ادبیات مشترکی نداشتم. اما چرا این ادبیات مشترک نبود؟ من فقط 5 تا 6 عصر اجازه تلوزیون دیدن داشتم و بچه ها تمام طول روز درباره تلوزیون حرف می‌زدند. من تنها می‎توانستم یک نوع موسیقی گوش کنم، شجریان و شهرام ناظری (یک دوستی داشتم که پدرش اجازه می داد فقط یک نوع موسیقی گوش کند، هر چی از تلوزیون پخش می‌شد!) بود و وقتی بچه‎ها در کلاس چیزی را با هم می‌خواندند یا می‌رقصیدند من فقط تماشاگر بودم. مجوز حضور هیچ یک از اردوها و برنامه‎های تفریحی مدرسه را نداشتم. حق نداشتم عضو گروه‌های هلال احمر، سرود، نمایش، روزنامه دیواری یا گروه‌های ورزشی مدرسه شوم. پدرم همه چیزهایی را که در کتاب نبود بیهوده می‌دانست. من در ساعت‌های فراغت از درسم سه تا کار حق داشتم بکنم. خط نوشتن و سالهایی که کمی بزرگ تر بودم نقاشی کردن، شطرنج بازی کردن، یا کتابی از کتابخانه پدرم که خودش تایید کرده بود را خواندن. من بیشتر وقت ها سومی را ترجیح می‌دادم. پدرم در تایید کتاب خیلی هم سخت گیر نبود. یادم غاست مادرم همیشه غر می‌زد که این کتابا برای این بچه زیاده و پدرم می‌گفت نه خوندم، خوبه. و روشن تر از این غر زدن های پدر و مادرم تصویرهای اروتیک کتاب‌ها بود و خواندن عقایدی که آشکارا با آنچه که در اطرافم جریان داشت در تضاد بودند. کتاب من را به دنیاهایی می‌برد که برای شناختنشان قهرمان داستانی می‌شدم که می‌خواندمش، و جهانی را تجربه می‌کردم که هیچ کسی هیچ جور دیگری نمی‌توانست تجربه کند. این دنیاها برای ‌آدم‌ها غریبه بودند. و من هم برایشان غریبه می‌شدند و آن آدم‌ها همان‌طور که با افغان‌ها، همان‌طور که با بهایی‌ها و با هر اقلیت دیگری دشمن بودند با من هم دشمن بودند (بهترین رابطه‌هایم را با افغان‌ها و بهایی‌ها داشتم، در زنگ ورزش باهاشان همگروه می‌شدم و وقتی می‌دیدم که نزدیکم هستند خوردنی‌ام را بهشان تعارف می‌کردم). نمی‌دانم شاید اگر بابت انشایی که سر امتحا‌ن به جای بچه‌ها می‌نوشتم پول نمی‌گرفتم می‌شد رابطه بهتری باهاشان بسازم. اما چرا نباید پول می‌گرفتم؟ من که رفاقتی باهاشان نداشتم! بله این فیدبک مثبتی بود که رابطه‌ام را با همسن و سالانم سردتر و سردتر می‌کرد. اما نقطه سوزاننده‌ همه اینها وقتی بود که با همان نگاه کودکانه‌ات می‌دیدی آدم‌هایی که از لحاظ عقل و شعور به تخمت هم حسابشان نمی‌کنی برایت طاقچه بالا می‌گذارند. از خودم می‌پرسم الان که سی ساله‌ام اگر یک دختر 15 ساله بیاید برایم از این حرف‌ها بزند چقدر جدی می‌گیرمش؟ متاسفانه برای همه آدمهایی که به جوانی می‌رسند روابط نوجوانی خیلی بچگانه و شوخی به نظر می‌رسد. اما همه زخم‌های سال‌های بعد از همانجاست که شروع می‌شوند.
حالا دانشگاه، معماری روزانه دانشگاه کاشان و برق آزاد نجف آباد، شما به من بگویید یک عقل سلیم کدام را انتخاب می کند؟ درست است. از انتخاب من بشنوید. من آنقدر نسبت به همه واقعیات پیرامونم بی تفاوت بودم و آنقدر ذهنیاتم برایم معتبر بودند که  بعد از یک هفته فکر کردن به این نتیجه رسیدم که برایم هیچ فرقی نمی کنند و خب وقتی نتیجه را به پدر و مادرم اعلام کردم، پدرم مثل خیلی پدرهای دیگر گفت: خب اگر ترجیحی نداری من ترجیح می دهم نزدیک تر به خودم بمانی: برق نجف آباد.
 توی دانشگاه آن ضعف‌ ارتباط برقرار کردن با یک احساس خودبزرگ بینی هم همراه شد. خب دانشگاه آزاد بود و دختران و پسران 18 19ساله ای از طبقه نسبتا بالای اجتماعی در اصفهان همه همکلاسی و همدوره‌ام بودند. اما ضعیف تر از انتظارم ظاهر می‌شدند و این باعث می‌شد همه را به چوب نفهمی برانم. در ده سال آخر این دوره از زندگیم تنها محبوب دوست پسرهایم بودم. دوست پسرهایی هبل سکس، که عقاید و هنرهای من را اصلا به تخمشان نبود و در آن شهر سنتی که هیچ دختری جواب سلامشان را نمی‌داد مگر برای ازدواج، من مثل بارانی بودم که در کویر می بارید. این البته انتخاب خودم بود و بهش آگاه بودم. اما می‌دانم این طور نبود که اگر دخترهایی که مثل‌ من فکر می کردند تعداد کمی بیشتری داشتند، دیگر انتخاب دوست پسرهایم رفاقت با چنین دختر ترسناکی نبود. 
«ترسناک» را چند تا از دوست پسرهایم بهم گفته اند. و یکی شان هم همیشه استرس این را داشت که من عمدا ازش حامله شوم و خودم را بهش بیندازم. خب همه شان اولین رابطه‎های جنسی‌شان را با من تجربه می‌کردند و من این را می‌دانستم و مسلما این آگاهی به همراه اندکی احساسات مادر ترزایی که هنوز هم در من به یادگار مانده و البته خودبزرگ بینی مطلقم که آن زمان بر من امپراطوری می کرد و بهم می‌گفت «همه‌شان و مطلقا همه‌شان همین قدر احمق هستند»، باعث می‌شد به رابطه‌ام با آنها ادامه دهم. تنها دوستم پگاه را در سال چهارم دانشگاه پیدا کردم که آن هم اتفاقی وقتی منتظر شروع کلاسی بودیم کنار هم نشستیم و باهم درباره موضوعی که یادم نیست چه بود حرف زدیم و دیدیم چه بامزه، هم عقیده‌ایم و بعد آدرس وبلاگ هایمان را به هم دادیم. 
بعد نمی دانم که بعد از 25 سالگی دقیقا چه اتفاقی افتاد که من اعتماد به نفس پیدا کردم. با پدرم جنگیدم و ازش مجوز سفر به تنهایی را گرفتم، نصف ایران را گشتم، برای خودم دوستانی پیدا کردم، رابطه‌هایی ساختم بر اساس عقایدم و در واقع ذهنیاتم را برای خودم عینیت بخشیدم، فعالیت اجتماعی کردم، از خانواده‌ام مستقل شدم، تغییر رشته دادم و حالا دوستانی دارم که به قیمت تمام زندگی‌ام حاضر به از دست دادنشان نیستم.  
این وسط تنها گاهی چیزی یک دفعه از اعماق نوجوانی سربرمی‎آورد و مرا می‌برد به قعر آن احساس نامطلوب بودن...

نظرات

  1. اینجا شده یک انتخاب ... باید خواند .. ( باید ) ی که خیلی هم دوست داشتنی است .. برای من که از بایدهای زندگی گریزان هستم ... یک مرد یله و ازاد در دنیایی که خود قواعدش را ساخته ام .. بی هیچ نگاهی به غیر ...

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما