ای شادی آزادی، تو هرگز نمیآیی!
سوار مترو شدم. بعد از مدتها. فکرش را کردم دیدم مترو منبع الهام بسیاری از قصههایم بود. اما ننوشتنم فقط برای این نیست که منبع الهامم از زندگیام حذف شده. برای این است که همهی حرفها زده شدهاند و دیگر حرفی برای گفتن نمانده. هیچ کتابی را باز نمیکنم که از خواندنش به شور و هیجان ۱۸ سالگی بیایم. شاید هم در ۱۸ سالگیام بمبهای هورمونی بودند که آن شور و هیجان را میساختند و نه مفاهیم درون کتابها. در این زوال ناچار برگردم به مترو. حداقل شادیام این است که دیگر کسی نمیتواند سر این زنها حجاب زورکی کند. نشستهام داخل مترو که دو پسر جوان وارد میشوند هر دو لباسهای روی مد ارزانقیمتی دارند و موهای آلاگارسون اما شسته نشده. و دو تا تنبک پلاستیکی تو دستشان. سر و صورتشان چند روزی بود که آب به خود ندیده بود. اما تلاش کرده بودند دلبر بمانند و تا حدی موفق هم بودند. خب شاید هم دل من الکی برای واکسیها و تنبکیها میرود و نمیدانم از نظر بقیه هم آنها دلبرند یا نه. زنی داشت رنگ موی فانتزی گچی میفروخت و چند دختر کوچولوی دست و رو نشسته و ژولیده اصرار داشتند مدلش بشوند و او سعی میکرد از خودش دورشان کند. پسرک دلبرک شروع به ضرب گرفتن کرد و یک لنگه دمپایی به سمتش پرتاب شد. آن وقت بود که چند زن تپلی و ژولیده با موهای رنگ شده به رنگ زرد قناری را دیدم که به سمتش دمپایی پرتاب کرده بودند. هرهر خندیدند و روی چند صندلی خالی نشستند. بچههای ژولیده از زن فروشندهی رنگ موی گچی دور شدند و دور زنهای ژولیده جمع شدند. دلبرکان ضرب شادی گرفتند و بچهها شروع به رقصیدن کردند. مضمون ترانهی دلبرکان این بود که بخند و بیخیال باش دنیا وفا نداره و تو چه بخندی چه گریه کنی دنیا کار خودشو میکنه. زنهای تپل و ژولیده با تمام قدرت کف میزدند. همه آدمهای شیک مترو کج کج به این دستهی فقیر و شاد نگاه میکردند. من توی نگاهشان حسرت میخواندم.
کمی یاد هند افتادم. آنجا شادی نیازی به ابزار و وسایل ندارد، نیازی به هیچ چیز اضافهای ندارد. مرگ و میرش هم از اینجا زیادتر است، فقر و فلاکت و فساد و آلودگیاش هم. اما... یاد جاده چالوس هم افتادم. در اوج ترافیک و درماندگی عدهای کنار جاده از ماشین میزنند بیرون و دست به دست هم میدهند و میرقصند. آره ترافیک کثافت جاده چالوس معلوم نیست کی تمام میشود اما... اما تو یا از آنهایی هستی که در هر لحظه در هر کجا موسیقیات را بالا میبری و با رقصت به همهی قواعد و قوانین نه میگویی، یا از آنهایی هستی که منتظر میمانی یک روز یکی آزادی را کادو پیچ بیارد دم در تحویلت بدهد تا بعدش شاد بشوی. یا شاید حتی آن روز هم شاد نشوی.
ای کاش میرفتم با آن دلبرکان میرقصیدم.
نظرات
ارسال یک نظر