روانپریشی ملی
بارها در اینجا و جاهای دیگر گفتهام چیزی که ملت ایران عجالتا و اورژانسی به آن احتیاج دارد نه آزادی و نه اقتصاد و نه آب و برق مجانی است. چیزی که ملت ایران به شدت و فیالفور محتاج آن هستند یک برنامهی کلان روانکاوی ملی است. شاید بگویید ای بابا شکم گرسنه که روان نمیفهمد. ولی حقیقت این است که ملت چندان هم گرسنه شکم نیستند و به قول یک بابای هندی یک پرنده یا سگ یا بوفالو و هر مخلوق دیگری که فکرش را بکنید تا وقتی که شکمش گرسنه است یک مشکل دارد و وقتی شکمش سیر شد مشکلش حل شده و زندگی بر وفق مرادش است. اما آدمیزاد وقتی شکمش گرسنه باشد یک مشکل دارد و وقتی شکمش سیر شد هزار تا مشکل.
سوار بی آر تی ونک شدم تا بروم پارکوی. تا سوار شدم دیدم خانمی روی یکی از صندلیهای برعکس لمیده پاهاش را گذاشته رو میلهی مقابلش و به خواب عمیقی فرو رفته. از دیدنش حظ کرده بودم و داشتم پیش خودم میگفتم «حالتو خریدارم زن» که خانم دیگری که پشت سر من سوار شده و کنارم ایستاده بود شروع کرد به تکان دادن زن خواب رفته و با حرصی که در صورتش و در لحن صدایش پیدا بود گفت: «پاهاتو جمع کن.» زنِ خفته پاهاش را از روی میله برداشت و آویزان کرد. من با چشمی که از شگفتی از حدقه در آمده بود زن اصلاحگر را نگاه میکردم. خانم پا به سن گذاشتهی شیک و پیکی بود. تو ذهنم فقط این سوال بود که: چرا؟ پاش مزاحم کی بود؟ تو که حتی آن میله را نمیتوانی بگیری! چون از تو دور است و باهات زاویه دارد. میلههای نزدیکتر و راحتتری دم دستت هست. میدانید؟ چون من رو پا ایستاده و اذیتم، دیگری حق ندارد لنگش را هوا کرده بخوابد.
مسألهی حجابدارنِ عصبانی از دست بدحجابان و بیحجابان هم همین است. چون من صلات ظهر مرداد به آتشی که خودم افروختهام زیر چهار لایه چادر و مانتوی مشکی پلاستیکی و مقنعهی چانهدار و سوتین لعنتیام میسوزم، کسی حق ندارد خنک بماند. چون من صلات ظهر مرداد عمامهای به کلفتی پوست صد شتر سرم گذاشتهام زورم به هر کس برسد زورش میکنم لچکی به سر بکشد. اگر من برای خودم در این دنیا زجری تراشیدهام که شاید در آخرت نصیبی ببرم، کس دیگری حق ندارد در این دنیا خوش باشد. چون ممکن است آخرتی در کار نباشد و من در این قماری که خودم انتخاب کردم باخته باشم. پس دیگری حق ندارد در این قمار برنده باشد و من تا جایی که بتوانم تو سر آنها میزنم و زجر بیشتری نصیب خودم و آنها میکنم، باشد که شاید که رستگار شویم.
گذشت. رفتم کمی گشت زدم و به مغازهای رسیدم که لباسهای خنک ارزانی داشت. خانم مسن شیک دیگری داشت بررسیشان میکرد و راه دسترسی من را بسته بود. ازش پرسیدم: «نخی هستن؟» گفت: «آره، ولی به درد نمیخورن». باز هم از جاش تکان نخورد و لباسهای به درد نخور را زیر رو میکرد و راه من را بسته بود. از معطل شدن پشت سر آدمهای بلاتصمیم در خرید بیزارم. هرگز با کسی خرید نمیروم دقیقا به همین دلیل. برای من تصمیم به خریدن یا نخریدن هر چیزی در چند ثانیه اتفاق میافتد و کارم با یک مغازه در کمتر از پنج دقیقه تمام است. به فروشنده گفتم: «از این لباس سایز من را میآوری؟» آورد. رفتم جلو گرفتم و داشتم میرفتم تو اتاق پرو که خانم شیکی که از رگال لباسهای به درد نخور دل نمیکند، ناگهان مثل جنی که مویش را آتش بزنند این طرف مغازه و جفت من ظاهر شد و فریاد زنان به فروشنده گفت: «اااا پس چرا نگذاشتی من پرو کنم؟» فروشنده رو به من گفت: «ببخشید راست میگه حواسم نبود لباس نخی پرو نداره.» ازش پرسیدم: «خب اگر اندازه نبود عوض میکنی؟» فروشنده گفت: «بله.» زنک دوباره فریاد کنان گفت: «برااااای من عوض نکردیییییی» و کلی داد و فریاد کرد و آخر معلوم شد لباس را دو ماه در خانه نگه داشته و یا شاید هم پوشیده بود و بعد آورده عوض کند و فروشنده هم قبول نکرده بود. زنک بعد از کلی عَر زدن وقتی دید دارد مزخرف میگوید از مغازه بیرون رفت و فروشنده به من گفت که میتوانم پرو کنم. رفتم لباس را پرو کردم و خریدم. اما برای یک روز و در فاصلهی کمتر از یک ساعت، دت واز توووو ماچ.
ملت حسود، خودخواه و خودپرست، بیشعور، مسخرهکن، عوضی و مریضی هستیم. اگر ببینیم یک عده نزدیک استراحتگاهی کنار جاده پارک کرده و آهنگ گذاشته و میرقصند ناگهان از هر متشرعی خداشناستر میشویم و نظرات بیمارمان دربارهی آنها را در صد لفافهی فلسفی و فرهنگی روشنفکرانه میپیچیم و در هوا میپراکنیم. اما اصلش این است که در دلمان کفرمان در آمده که چرا دیگری هم مثل ما اخمو و بدعنق و نَسَخ نیست و صبح از دندهی سگی پا نشده. خدا همهمان را شفا بدهد. اما اگر روزی شاهتان شدم حتما آن برنامهی روانکاوی ملی را اجرا خواهم کرد.
نظرات
ارسال یک نظر