ياد جمعه هاي دارآباد افتادم و اون سربالايي كوفتي زير آفتاب و كنار خنك رودخونه ي بعدش و پيرمردايي كه نازنين مريم رو مي خوندن و بهم مي گفتن: خسته نباشيد. به من كه لنگ ظهر تازه داشتم مي رفتم بالا از كوه و هن و هن مي كردم. صداي محمد نوري رو حالا بايد توي دارآباد جستجو كنم.
نمي تونم از مرگ محمد نوري كه صدا و اوازش جاودانه شد ناراحت بشم. جاودانگي ناراحتي نداره. چرا موسيقي و اواز خيلي از ديگران جاودانه نميشه؟ اين ناراحت كننده است. پاينده باشيد
مریمی ؟ یه سوال ؟ چه طور میشه تو اون یکی سهیم شم ؟؟ یعنی نا بلدم عینه یه شاگرد خنگ و کودن تو این حرفه وبلاگ داری و ازین صوبتا ! توضیح کامل بده لطفاً، دخمل! [آیکون انواع بوس و ماچ و ایناااا...] ;)
سوار مترو شدم. بعد از مدتها. فکرش را کردم دیدم مترو منبع الهام بسیاری از قصههایم بود. اما ننوشتنم فقط برای این نیست که منبع الهامم از زندگیام حذف شده. برای این است که همهی حرفها زده شدهاند و دیگر حرفی برای گفتن نمانده. هیچ کتابی را باز نمیکنم که از خواندنش به شور و هیجان ۱۸ سالگی بیایم. شاید هم در ۱۸ سالگیام بمبهای هورمونی بودند که آن شور و هیجان را میساختند و نه مفاهیم درون کتابها. در این زوال ناچار برگردم به مترو. حداقل شادیام این است که دیگر کسی نمیتواند سر این زنها حجاب زورکی کند. نشستهام داخل مترو که دو پسر جوان وارد میشوند هر دو لباسهای روی مد ارزانقیمتی دارند و موهای آلاگارسون اما شسته نشده. و دو تا تنبک پلاستیکی تو دستشان. سر و صورتشان چند روزی بود که آب به خود ندیده بود. اما تلاش کرده بودند دلبر بمانند و تا حدی موفق هم بودند. خب شاید هم دل من الکی برای واکسیها و تنبکیها میرود و نمیدانم از نظر بقیه هم آنها دلبرند یا نه. زنی داشت رنگ موی فانتزی گچی میفروخت و چند دختر کوچولوی دست و رو نشسته و ژولیده اصرار داشتند مدلش بشوند و او سعی میکرد از خودش دورشان
بارها در اینجا و جاهای دیگر گفتهام چیزی که ملت ایران عجالتا و اورژانسی به آن احتیاج دارد نه آزادی و نه اقتصاد و نه آب و برق مجانی است. چیزی که ملت ایران به شدت و فیالفور محتاج آن هستند یک برنامهی کلان روانکاوی ملی است. شاید بگویید ای بابا شکم گرسنه که روان نمیفهمد. ولی حقیقت این است که ملت چندان هم گرسنه شکم نیستند و به قول یک بابای هندی یک پرنده یا سگ یا بوفالو و هر مخلوق دیگری که فکرش را بکنید تا وقتی که شکمش گرسنه است یک مشکل دارد و وقتی شکمش سیر شد مشکلش حل شده و زندگی بر وفق مرادش است. اما آدمیزاد وقتی شکمش گرسنه باشد یک مشکل دارد و وقتی شکمش سیر شد هزار تا مشکل. سوار بی آر تی ونک شدم تا بروم پارکوی. تا سوار شدم دیدم خانمی روی یکی از صندلیهای برعکس لمیده پاهاش را گذاشته رو میلهی مقابلش و به خواب عمیقی فرو رفته. از دیدنش حظ کرده بودم و داشتم پیش خودم میگفتم «حالتو خریدارم زن» که خانم دیگری که پشت سر من سوار شده و کنارم ایستاده بود شروع کرد به تکان دادن زن خواب رفته و با حرصی که در صورتش و در لحن صدایش پیدا بود گفت: «پاهاتو جمع کن.» زنِ خفته پاهاش را از روی میله برداشت و
شعار و شعر در اطراف حسین فراوان است اما تنها شعاری را که حسین سر داد از هیچ یک از این دهانهای حسین حسین گو نمیشنویم و آن یک جمله بیش نبود: هیهات من الذلت
نازنين مايي ... شايد به روت نميارن...
پاسخحذفكاش مرگ ناگهان در خواب مي مرد !
پاسخحذف...
مريم هم نازنين نميشود ... جان شايد ...
مریم ، نازنین خولهد ماند...
پاسخحذفکه او جاودانه خواندش!
جان مریم چشماتو وا کن .....
پاسخحذفاین که بد نیست ! چزا این جوری نگام می کنین ؟؟
پاسخحذفهستی، نه تنها نازنین، عزیز هم هستی
پاسخحذفهمیشه نازنین یک نفر هستی...حداقل یک نفر...
پاسخحذفجان مریم هنوز نازینانی دارد
پاسخحذفياد جمعه هاي دارآباد افتادم و اون سربالايي كوفتي زير آفتاب و كنار خنك رودخونه ي بعدش و پيرمردايي كه نازنين مريم رو مي خوندن و بهم مي گفتن: خسته نباشيد. به من كه لنگ ظهر تازه داشتم مي رفتم بالا از كوه و هن و هن مي كردم.
پاسخحذفصداي محمد نوري رو حالا بايد توي دارآباد جستجو كنم.
به پیر به پیغمبر I LOVE U
پاسخحذفنمي تونم از مرگ محمد نوري كه صدا و اوازش جاودانه شد ناراحت بشم.
پاسخحذفجاودانگي ناراحتي نداره.
چرا موسيقي و اواز خيلي از ديگران جاودانه نميشه؟
اين ناراحت كننده است.
پاينده باشيد
سلام
پاسخحذفاین وبلاگ عالی و عمیق آفرین واقعا لذت بردم...
این رسم دنیاست . گاهی هست ... گاهی نیست ...
پاسخحذفمریمی ؟ یه سوال ؟
پاسخحذفچه طور میشه تو اون یکی سهیم شم ؟؟
یعنی نا بلدم عینه یه شاگرد خنگ و کودن تو این حرفه وبلاگ داری و ازین صوبتا !
توضیح کامل بده لطفاً، دخمل!
[آیکون انواع بوس و ماچ و ایناااا...]
;)
دلم از آن گرفت که هنگام رفتن شاید نتوانم به مریم(ها)یم بگویم که نازنین من بودند.
پاسخحذف