فرهاد
حالا هر دم غروب کارم شده گوش سپردن به شیون زنی بالای قبر پسرش: فرهاد جان بَبَ جان چرا با مامان این کارو کردی؟
گفتم این بازگشت است. اما آنچه چند روز است مانع نوشتنم میشود قصهی فرهاد است. اگر حوصلهی خون به جگر شدن ندارید همینجا ببندید که میخواهم یکی داستان بگویم پر آب چشم.
از شما چه پنهان آمدنم به این نوک کوه برای پس انداختن تولهای بود. آخر در این شهرهای بزرگ و آلوده، در آپارتمانی کم نور نمیشود بچهی سالمی به این جهان آورد. نمیشود بچه را به مدارسی که مغزش را شستشو بدهند فرستاد و بعد امید به انقلابش بست. این شد که تصمیم گرفتیم بیاییم بالاتر از هر تمدنی، در همسایگی گاوها و شغالها به این آخرین مأموریت زندگی بپردازیم. فریدون را بزاییم بدهیم برمایه -گاو- خودش زحمت بزرگ کردنش را بکشد بلکه قفل ضحاک را از همین بالا بازکنیم. اما هنوز چند روز نشده بود غرق در لذت خدایگونهام از این بالا تقلای هر روزهی مورچگان را تماشا میکردم که با این زن داغدار آشنا شدم.
خانهاش تا قبرستان صد قدم فاصله ندارد. هشت ماه است که هر روز و گاه روزی چند بار میرود خودش را به خاک و خون میکشد تا بداند فرهادش چرا با مامان این کارو کرد.
فرهاد زیبا بوده. جای جای خانه عکسش هست. کشتیگیر بوده. «عاشق سگها و گاوها و مرغها و غازها بود. از مدرسه که برمیگشت یکسره میرفت تو طویله و تا خوابش بگیرد برنمیگشت. اما حیوانها هیچ کدام رحمشان به بچهام نیامد». دوباره بغضش میترکد. به من گفته فرهاد تصادف کرده. اما همه میدانند فرهاد خودش را در طویله کشته.
۱۷ سال زحمت بکش بچه را به جایی برسان و بچه ناگهان بگذاردت در چنین وضعی و برود...
ای فرهاد، خدایت بیامرزدت، این دیگر چه امتحانی است که من دارم پس میدهم؟
نظرات
ارسال یک نظر