فرهاد ۲

 دوباره مادر فرهاد زنگ زد. کار هر روزش است. زنگ می‌زند من بروم پیشش. دلم نمی‌خواهد بروم اما دلم می‌خواهد کمکش کنم. کاش می‌توانستم. همه آنچه او از من می‌خواهد شنیدن است. اما مغزم به فنا می‌رود. از وقتی برگشتم فکر فرهاد از سرم بیرون نرفته. باید اینجا بگویم. اگر نمی‌خواهید داستان هولناک فرهاد را بدانید الان اینجا را ببندید.

 امروز روز اعترافش بود. گفته بودم که گفته بود فرهاد تصادف کرده. و من از دیگران شنیده بودم خودکشی. همه این مدت امیدوار بودم که تصادف حقیقت داشته باشد. اما این هم مثل بسیاری امیدهای دیگرم امیدی بیهوده بود. چه می‌توانم به زن بیچاره بگویم؟ تنها سوالش این است که چرا فرهادش با او چنین کرده؟ اما فرهاد کوچک‌تر از آن است که حتی بتوان گفت که می‌دانسته چه کار دارد می‌کند. 

حالا با اعترافات تازه مادر فرهاد فرضیه قتل هم برایم قوت گرفته. این فرضیه برای مادر و پدرش هم مطرح است‌. اما نتوانستند پی ماجرا را بگیرند. وکیل که ده را خوب می‌شناسد گفته ول کنید. به جایی نمی‌رسید و تازه ممکن است آنکه متهم می‌کنید بچه‌ی دیگرتان را که مریض هم هست آزار بدهد. راست هم می‌گوید. زندگی اینجا خیلی سخت و خشن است. آدم‌ها شدیدا شبیه اجداد شکارچی‌مان هستند. اصلا به آن ساکنان پنبه‌ای آپارتمان‌های تهران ربطی ندارند. و نه حتی به محیط شهرک شفاف کوچکی که توش بزرگ شدم. آنجا هم در مقایسه با اینجا پنبه‌ای بود.

مادر فرهاد گفت امروز تولد پسر دیگرش است. همان برادر مرده‌ای که اسمش را هیچ جای این قصه نیاوردم. بله انگار حقیقت دارد که غم مرگ برادر را فقط برادر مرده می‌داند. این همان بچه اولی است که مریض است. مادرش گفت بهش تبریک نگفتم. خواستم بگویم منتظری این یکی هم از دستت برود بعد بشینی سر قبرش سوال بی‌جواب بپرسی؟ خب قطعا این جمله را به زبان نیاوردم. فقط ازش قول گرفتم به بچه تبریک بگوید.

ای کاش رفته را رها کنیم و به مانده بپردازیم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما