کشتن فیل
در مولمین[1] در جنوب برمه، مردم زیادی از من نفرت داشتند. در تمام زندگیام، این تنها وقتی بود که آنقدر مهم شده بودم که چنین چیزی برایم اتفاق بیفتد. آنجا افسر یکی از بخشهای اداره پلیس شهر بودم، و احساسات ضداروپایی ملایم و سرگردانی میان مردم رواج داشت که تلخکامم میکرد. هیچ کس جگر شورش به پا کردن نداشت، اما اگر یک زن اروپایی به تنهایی از بازار رد میشد حتما یک کمی از آب بتلشان[2] را روی لباسش تف میکردند. من که آنجا افسر پلیس بودم به روشنی میدیدم که یکی از اهدافشان هستم و مدام مراقب لحظهای مناسب هستند تا بهم تف کنند. بارها پیش آمد که مردی برمهای تو زمین فوتبال بهم لگد زد و داورکه مرد برمهای دیگری بود رویش را برگرداند و وانمود کرد که ندیده است و تماشاگران با خنده و فریادهای زشتی مسخرهام کردند. در ته چهرههای زرد مردان جوان که در هر جایی ممکن بود از کنارم رد شوند، استهزاء و مضحکه کردن خودم را میدیدم و وقتی به قدری از من دور می شدند که احساس امنیت کنند پشت سرم هو میکشیدند و فحش نثارم میکردند. این آخری بیشتر از همه چیز رو اعصابم بود. روحانیان بودایی جوان از همه بدتر بودند. چندین هزار روحانی بودایی جوان در این شهر وجود داشت و هیچ یک از آنها به نظر نمیرسید کاری به جز این داشته باشند که اروپاییان را مسخره کنند.
خیلی گیجکننده و ناراحت کننده بود. آن زمان خودم به این نتیجه رسیده بودم که امپریالیسم شرارتی است که هر چه زودتر کارم را از آن جدا کنم برایم بهتر خواهد بود. به لحاظ نظری –و البته فقط پیش خودم- من میخواستم به مردم برمه خدمت کنم و ضد بریتانیای سرکوبگر بودم. به خاطر شغلی که داشتم خیلی بیش از آنچه که احتمالا با کلمات میتوانم توضیح دهم از این سرکوبگری بریتانیا دلزده بودم. در شغلی مانند این، آدم به راحتی و از نزدیک میتواند ببیند که پادشاهان چقدر کثیف هستند. دیدن زندانیانی که در قفسهای آلوده و متعفن قفل شده روی هم تلنبار میشدند، چهره های خاکستری و وحشت زدهی آنانی که سالها بود در زندان بودند و دیدن جای زخم شلاق روی سرین مردانی که با چوب بامبو شلاق میخوردند، همه حس گناه تحملناپذیری را روی دوش من میگذاشتند. اما کاری برای آنها نمیتوانستم انجام دهم. من جوانی بودم که تحصیلات زیادی نداشتم و باید در سکوتی که به هر مرد انگلیسی در شرق تحمیل میشود به مشکلات زندگی خودم فکر میکردم. حتی نمیدانستم که پادشاه انگلستان رو به موت است، و بدتر از آن، هیچ خبر نداشتم که جانشیناش خیلی وحشتناکتر از او خواهد بود. تنها چیزی که میدانستم این بود که من بین نفرت از پادشاه خبیثی که داشتم خدمتش را می کردم و خشم از عنترهای کمی بدی که تلاش میکردند انجام وظایف شغلیام را غیرممکن سازند گرفتار شده بودم. از یک طرف میدیدم که پادشاهی انگلستان، یک دیکتاتوری شکست ناپذیر است که قرنها و قرنهاست که هر اعتراضی را سرکوب کرده است؛ و از سوی دیگر گمان میکردم که بزرگترین لذت من در جهان این خواهد بود که سرنیزهای در جگر یک روحانی بودایی فرو کنم. خودم را دلداری میدادم که اینها همه عوارض جانبی امپریالیسم هستند؛ گمانم از هر افسر انگلیسی-هندی که سوال کنید، البته اگر بتوانید او را جز انجام وظیفه در حالت دیگری پیدا کنید، همینها را برای شما خواهد گفت.
روزی اتفاقی افتاد که ناگهان همه چیز را برایم به وضوح روشن کرد. حادثهی کوچکی بود، اما به من دید روشنی از ماهیت امپراتور و انگیزههای واقعی دولتهای مستبد داد که تا پیش از آن نداشتماش. یک روز صبح خیلی زود بود. بازرس بخش دیگری از ادارهی پلیس، از آن سوی شهر به من تلفن کرد و گفت که یک فیل به بازار حمله کرده و خرابی به بار آورده است. و اینکه آیا ممکن است که من کاری در این خصوص انجام دهم؟ من اصلا نمیدانستم که چه کاری در این خصوص می توانم انجام دهم، اما دوست داشتم ببینم چه اتفاقی افتاده است. برای همین تفنگ قدیمی کالیبر 44 وینچستر خودم را برداشتم که خیلی کوچکتر از آن بود که بتواند یک فیل را از پا در بیاورد ولی سر و صدایش میتوانست وحشت ایجاد کند، و پشت یک اسب پاکوتاه پریدم و رفتم به سمت بازار.
مردم سر راه نگهم میداشتند و برایم توضیح میدادند که فیل چه کار کرده است. فیل، البته وحشی نبوده. میبایست یک فیل اهلی بوده باشد که وحشی شده بود. مثل تمام فیلهای اهلی دیگر زنجیر داشته اما شب قبل زنجیرش را پاره کرده و فرار کرده بوده. فیلبانش، تنها کسی که میتوانسته آن فیل را هدایت کند، وقتی متوجه میشود که فیلش رفته است به دنبال او میرود اما مسیر را اشتباهی میرود و میگفتند که حالا 12 ساعت از شهر دور شده است. حالا، اول صبحی فیل ناگهان وحشی شده و در شهر پیدایش شده بود. مردم برمه هیچ سلاحی نداشتند و در برابر عظمت فیل کاری از دستشان برنمیآمد. فیل تا الان کلبهی نیینی را نابود کرده بود و گاوی را له کرده بود و به انبار میوهای حمله کرده بود و بود و نبود انبار را خورده بود؛ بعد هم به یک کامیون حمل زباله برخورده بود و تا راننده از پشت فرمان بیرون پریده و پا را به فرار گذاشته بود، فیل خشمگین کامیون را وارونه و با لگد له و لورده کرده بود.
بازرس بخش، که مردی اهل برمه بود، به همراه چند افسر هندی در ستاد محلی که فیل در آن دیده شده بود، منتظر من بودند. ستادی بسیار ساده و درویشانه بود. یک دخمهی پرپیچ و خم و کثیف که از چوب بامبو و کاهگل و برگ نخل تو شیب دامنهی تپه ساخته بودند. به خاطر دارم که صبحی ابری و گرفته بود و باران داشت شروع میشد. شروع کردیم به سوال کردن از مردم دربارهی اینکه فیل کجا رفته و مثل همیشه نتوانستیم اطلاعات دقیقی به دست آوریم. در شرق همیشه همینطور است؛ داستان از فاصلهی دورتر به نظر واضح میرسد و هر چه به صحنهی حوادث نزدیکتر میشویم همه چیز مبهمتر میشود. بعضی از مردم میگفتند که فیل از سمتی رفته و بعضی دیگر درست جهت خلاف آن را نشان میدادند. بعضی میگفتند که اصلا چیزی دربارهی فیل نشنیدهاند. داشتم به این نتیجه میرسیدم که کل داستان سر کاری است که ناگهان صدای جیغ و فریادی از بیرون شنیدم. داد و فریاد سرسام آوری بود که میگفت: «بچه برو کنار، بچه برو کنار» و زنی مسن بود که ترکهای در دستش داشت و یک گله بچهی برهنه را به داخل کلبهای نیین هدایت میکرد. چند زن دیگر آنها را دنبال میکردند و با دهانشان صداهایی درست میکردند. ظاهرا چیزی اتفاق افتاده بود که بچهها نباید میدیدند. من از ستاد نیین بیرون آمدم و بدن مردهی مردی را دیدم که غرق گل و لای بود. جسد نیمهبرهنهی یک حمال سیاه هندی بود و بیش از چند دقیقه نبود که جان داده بود. مردم میگفتند که فیل در کنار کلبهای که له کرده بوده ناگهان او را گرفته و با خرطومش بالا برده و به زمین کوبیده بود و پایش را روی کمر مرد گذاشته بود و او را توی زمین فرو کرده بود. فصل بارانی بود و زمین همیشه نرم بود. صورت مرد، توی گل و لای، شیاری به عمق سی سانتیمتر و طول چند متر درست کرده بود. بدن بیجانش روی شکمش افتاده بود و دستانش مثل مصلوبین دو طرفش دراز شده بود و سرش به شدت به پهلو پیچیده شده بود. صورتش پوشیده از گل بود و چشمانش کاملا باز بودند. دندانهای برهنهی قفل شده و خندهای که تو صورتش خشک شده بود، نشان از عذاب طاقتفرسایی میداد که دم مرگش کشیده بود. بعضیها میگویند مردهها آرام هستند، من تا به حال صورت مردهای ندیدهام که اهریمنی نباشد. جای پای فیل، یک تکه پوست پشت جسد را طوری کنده بود که انگار خرگوشی را برای پختن پوست کنده باشند. به محض اینکه جسد مرد را دیدم، امریهای به خانهی یکی از دوستانم که در نزدیکی زندگی میکرد، فرستادم که یک تفنگ فیل کشی برایم بفرستد. اسبی را هم که سوار شده بودم پس فرستادم. نمیخواستم با دیدن فیل وحشی رم کند و من را زمین بیندازد.
سربازی که رفته بود، چند دقیقه بعد با یک تفنگ فیل کشی و پنج فشنگ برگشت و در همین حین چند نفر از مردم محلی آمده بودند و خبر داده بودند که فیل چند صد متری آن سوی تپه، در مزارع شالیکاری دیده شده است. راه افتادم به سمت محلی که گفته بودند و تقریبا تمام ساکنان محل دنبال من راه افتادند. تفنگ را دیده بودند و همه با هیجان فریاد میزدند که من دارم میروم فیل را بکشم. وقتی که فیل داشت خانههایشان را نابود میکرد هیچ کدام پیدایشان نبود، اما حالا که من داشتم میرفتم او را بکشم ناگهان همه مشتاق و هیجانزده دنبال من راه میافتادند. برایشان مفرح بود، همانطور که برای مردم انگلستان نیز مفرح میبود. دنبال گوشتش هم بودند. این موضوع اندکی من را مضطرب کرده بود. چون اصلا قصد نداشتم فیل را بکشم. برای این فرستادم تنفگ را بیاورند که اگر لازم شد از خودم دفاع کنم. و اصلا اینکه مردم دنبال آدم راه بیفتند خودش آدم را عصبی میکند. از تپه بالا رفتم، با آن تفنگ روی دوشم و ارتش مردمی که دنبال سر من راه افتاده بودند و مدام تعدادشان بیشتر میشد، احساس حماقت میکردم و الحق که صحنهی احمقانهای هم بود. در پایین، وقتی که کلبهها تمام میشوند، یک جادهی سنگریزی شده هست و کمی بالاتر از آن زمینهای لجن گرفتهی شالیکاری که هنوز شخم نخورده بودند اما از بارانهای اول فصل شالیکاری خیس خیس بودند و داخلشان، اینجا و آنجا علفهای هرز درآمده بود. فیل، هشتصد متری بالای جاده بود. سمت چپش به ما بود، به نظر میرسید کمترین توجهی به جمعیتی که نزدیکش میشدند ندارد. دستههای بزرگ علف را میکند و آنها را به زانویش میکوبید تا گل و لایشان بریزد و توی دهانش میگذاشت.
در جاده توقف کردم. به محض اینکه فیل را دیدم کاملا مطمئن بودم به هیچ وجه بهش شلیک نخواهم کرد. شلیک کردن به فیل اهلی مسالهای بسیار جدی است. مثل این است که یک دستگاه بزرگ صنعتی و بسیار گرانقیمت را خراب کنی. باید تا جایی که امکان دارد از نابود کردن هر چیز مفیدی اجتناب کرد. تازه، از این فاصلهی دور، فیل که در آرامش غذایش را میخورد، از یک گاو هم اهلیتر به نظر میرسید. با خودم فکر کردم، و هنوز هم همانطور فکر میکنم که عصبانیتاش فروکش کرده بود، و دیگر بعد از آن بیهیچ خطری برای خودش میچرخید تا فیلبانش به سراغش بیاید. اصلا و ابدا علاقهای به کشتن فیل مادرمرده نداشتم. تصمیم گرفتم مدتی فقط مراقبش باشم و مطمئن شوم که دوباره وحشی نمیشود و به خانه برگردم.
اما در همین لحظه نگاهی به جمعیت عظیمی انداختم که پشت سرم راه افتاده بودند. حالا دو هزار نفری شده بودند و هر لحظه هم تعدادشان بیشتر میشد. جاده را در فاصلهای طولانی از هر دو طرف بستم. به دریای چهرههای زردرنگ بالای لباسهای زرق برقی، نگاه کردم. همه منتظر بودند کمی تفریح کنند و همه مطمئن بودند که فیل قرار است کشته شود. جوری نگاهم میکردند که انگار شعبدهباز هستم و حالا برایشان یک شعبده رو میکنم. من را دوست نداشتند، اما با تفنگ جادویی که دستم بود، در آن لحظه برایشان ارزش تماشا کردن پیدا کرده بودم. ناگهان فهمیدم که احتمالا مجبور خواهم شد به فیل شلیک کنم. آن همه آدم آنجا منتظر بودند که من به فیل شلیک کنم و من هیچ چارهای نداشتم؛ قدرت دو هزار میل به شلیک کردن به فیل را حس میکردم که من را به جلو هل میدادند و امکان مقاومتی در برابرشان وجود نداشت. در این لحظه، با تفنگی که در دست داشتم ناگهان به عمق پوچی و بیهودگی سلطهی مرد سفید در شرق پی بردم. مرد سفید با تفنگی در دستش، در اینجا من بودم، که در جلوی جمعیت بومی غیرمسلح ایستاده بودم. به نظر میرسید که بازیگر اصلی این صحنه من هستم. اما در حقیقت من یک عروسک خیمه شب بازی مضحک بودم که میل و ارادهی آن چهرههای زرد پشت سرم میخواست من را وادار به انجام کاری کند که هیچ علاقهای بهش نداشتم. در این لحظه دریافتم که وقتی مرد سفید استبداد را شروع میکند، اول آزادی خودش را نابود میکند. به یک "صاحب" پوشالی و ساختگی تبدیل میشود. به یک شکل غربی شدهی صاحب. باید تمام زندگیاش را صرف خدمت به بومیان کند و در هر وضعیت بحرانی کاری را انجام دهد که بومیان ازش انتظار دارند. باید نقابی به صورت بزند و سعی کند چهرهاش را شبیه آن نقاب کند. من چارهای جز این نداشتم که به آن فیل شلیک کنم. وقتی که فرستادم تفنگ فیل کشی را برایم بیاورند خودم را متعهد به این کار کرده بودم. یک صاحب، باید مثل یک صاحب رفتار کند، باید قاطع باشد و اگر تصمیم به انجام کاری گرفته است، باید آن را انجام دهد. این همه راه بالا آمده بودم، با آن تفنگ در دستم و دو هزار نفر پشت سرم در انتظار کشته شدن فیل رژه رفته بودند، و هیچ کاری انجام ندهم؟ غیرممکن بود. جمعیت من را مسخره میکردند، و بعد از آن، نه تنها زندگی من، زندگی هر مرد سفید دیگری در شرق، صرف تلاشی بیهوده برای مسخره نشدن میشد.
هیچ علاقهای نداشتم که به فیل شلیک کنم. میدیدمش با آن حال و هوای مادربزرگانهای که همهی فیل ها دارند، دستهی علفها را به زانویش میکوبد. به نظرم میآمد که کشتن او جنایت است. در آن سنی که آن وقتها داشتم، خیلی نسبت به کشتن یا نکشتن حیوانات سختگیر نبودم، اما هرگز به یک فیل شلیک نکرده بودم و هرگز نمیخواستم این کار را انجام دهم. کشتن یک حیوان بزرگ همیشه یک جورهایی به نظرم کار خیلی بدی میآمد. جدا از اینها، باید فیلبان بیچاره را هم در نظر میداشتم. یک فیل زنده حداقل صد پاوند قیمت داشت، مردهاش، فقط عاجهایش بود که ممکن بود 5 پاوند ازش بخرند. باید سریع عمل میکردم. چند نفر آدم محلی که به نظر با تجربه میرسیدند، موقعی که من رسیدم آنجا بودند. سمت آنها رفتم و آنها همه یک جواب بهم دادند: اگر به حال خودش بگذاریدش کاری به کارتان نخواهد داشت. اما اگر زیادی بهش نزدیک شوید احتمالا بهتان حمله خواهد کرد.
کاملا روشن بود که باید چه کاری انجام میدادم. باید 250 متری به فیل نزدیک میشدم و رفتارش را مشاهده میکردم. اگر حمله میکرد، بهش شلیک میکردم، اگر توجهی به من نمیکرد، می توانستم با خیال آسوده رهایش کنم تا فیلبان برگردد. اما همزمان می دانستم که قرار نیست که چنین کاری انجام دهم. من یک شکارچی ضعیف بودم که یک تفنگ در دست داشت و زمین پوشیده از گل نرم بود که ممکن بود به راحتی داخلش گرفتار شوم. اگر فیل حمله میکرد و من نمیتوانستم بزنمش، همانقدری شانس داشتم که یک وزغ لای پرههای توربین بخار دارد. اما در آن لحظه هیچ نگران پوست خودم نبودم. نگران پوستهای زردی بودم که از پشت سرم به من چشم دوخته بودند. در آن لحظه، اگر تنها بودم، به هیچ وجه آن قدری نمیترسیدم که حالا با وجود آن جمعیتی که پشت سرم بود، ترس برم داشته بود. یک مرد سفید نباید ترس خود را جلوی بومیان نشان دهد. تنها چیزی که در آن لحظه ذهنم را به خود مشغول کرده بود این بود که کوچکترین اشتباهی سبب خواهد شد که دوهزار نفر برمهای من را در حال گریز از دست فیل، گرفتار شدن در دست فیل و له شدن زیر پای فیل ببینند و ازم جز جسدی که خندهای اهریمنی بر لب دارد چیزی باقی نماند. کاملا مطمئن بودم که در این وضعیت، بسیاری از این مردم به من میخندیدند. هیچ تحملش را نداشتم که دم مرگم مسخرهام کنند.
تنها یک راه دیگر داشتم. فشنگ ها را جا زدم تو خشاب و روی جاده دراز کشیدم تا بهتر هدف را ببینم. جمعیت آهی عمیق، آرام و شادمانه کشید. مثل همان آهی که از گلوی تماشاچیان تئاتر خارج میشود، وقتی میبینند که پرده بالاخره بالا رفت. داشتند به آرزویشان میرسیدند و اندکی تفریح میکردند. تفنگی که دستم بود یک کار آلمانی خیلی خوشکل دوربین دار بود. من آن زمان نمیدانستم که موقع شکار فیل باید تفنگ را روی خط فرضی که از یک سوراخ گوش فیل به سوراخ گوش دیگرش وصل میشود نشانه بروم. بنابراین، وقتی فیل را از پهلو میدیدم باید مستقیم سوراخ گوشش را نشانه میرفتم. من چند اینچ بالاتر را نشانه گرفتم، چون خیال کرده بودم مغز باید آنجا باشد.
وقتی ماشه را کشیدم، نه صدای شلیک را شنیدم و نه لگد تفنگ را حس کردم، اما غریو شادی را از میان جمعیت شنیدم. در این لحظه، در زمانی بسیار کوتاه، خیلی کوتاهتر از آنکه گلوله به فیل برسد، احساس کردم تغییر عجیب مرموزی در فیل اتفاق افتاده است. فیل نه از جایش تکان خورد و نه افتاد. اما تمام خطوط بدنش تغییر کردند. ناگهان مصیبت زده، چروکیده و بسیار قدیمی به نظرم رسید. تیر فلجش کرده بود، اما حتی روی زمین نینداخته بودش. بعد، زمانی بسیار طولانی گذشت، که گمانم بیشتر از 5 ثانیه نبود، زانوی فیل خم شد، آب دهانش راه افتاد و به نظرم رسید که فیل ناگهان پیر و پیرتر شد. میشد تصور کنی هزار سالش بوده است. دوباره به همان نقطه شلیک کردم. با شلیک دوم، فیل نیفتاد. با حالتی امیدوارانه در عین ناامیدی، آهسته روی زانوهای خم شدهاش بلند شد و ایستاد. پاهایش هنوز خم بود و سرش افتاده بود. تیر سوم را شلیک کردم. این تیر را زدم که خلاصش کنم. میشد رنج را ببینی که در تمام بدنش حرکت میکرد و تلاشش را برای بازیافتن آخرین بازماندههای توانش. موقعی که داشت میافتاد به نظر رسید که لحظهای روی پاهای عقبش بلند شد. بعد پاها زیر بدنش جمع شدند به نظر میرسید برج بلندی است که صخره هایش سقوط میکنند. یا اینکه تنهاش شاخ و برگ درختی رو به آسمان است که دارد فرو میافتد. در این لحظه از خرطومش صدای بوقی در آمد. بعد رو به سمت من خم شد، و صدای فروریختنی شنیده شد که زمین را در جایی که من دراز کشیده بودم لرزاند.
بلند شدم. برمهایها پشت سر من میان گل و لای مسابقه گذاشته بودند. اما فیل هنوز نمرده بود. داشت خیلی منظم نفس میکشید و بدنش که به تپهی بزرگی میماند با هر نفس به آرامی میلرزید و بالا پایین میشد. دهانش کاملا باز بود و می توانستم گلوی صورتی رنگش را در انتهای حفرهی دهانش ببینم. زمان زیادی منتظر ماندم تا بمیرد. اما تنفسش ضعیفتر نمیشد. عاقبت دو تیر دیگر را هم در نقطهای که گمان کردم باید قلبش باشد شلیک کردم. خون غلیظش مانند مخمل سرخی اطرافش را گرفته بود. اما هنوز نمرده بود. بدنش بعد از این همه گلولهای که خورده بود هنوز بیوقفه به تنفس شکنجه وارش ادامه می داد. داشت میمرد. اما خیلی آهسته و با رنجی عظیم به جهانی بسیار دور از اینجا میرفت که دیگر هیچ گلولهای به او آسیبی نمیرساند. احساس کردم باید به آن سر و صدای مخوف پایان بدهم. مخوف بود به این سبب که حیوان بزرگ افتاده بود جلوی من، بی هیچ توانی، حتی بی توان مردن، و من حتی نمیتوانستم خلاصش کنم. کسی را فرستادم تفنگ کوچکم را بیاورد و گلوله پشت گلوله به قلب و گلوی حیوان شلیک کردم. به نظر میرسید تیرها هیچ اثری ندارند. تنفس شکنجهوارش مرتب و منظم مثل تیک تاک ساعت ادامه داشت.
دیگر تحمل ماندن و نگاه کردن به آن صحنه را نداشتم. ول کردم و رفتم. بعدا فهمیدم که نیم ساعت بعد مرده بود. در برگشت برمهایها را میدیدم که سبدها و تبرهایشان را آورده بودند و میتوانم حدس بزنم که تا بعد از ظهر حتی استخوانهایش را هم تقسیم کرده بودند.
بعد از آن طبعا بحثهای بیپایان دربارهی اینکه چطور باید یک فیل را کشت میان همقطارانم ادامه داشت. صاحب فیل بسیار خشمگین بود. اما هندی بود و کار زیادی از دستش برنمیآمد. طبق قانون من کار درستی را انجام داده بودم. وقتی یک حیوان وحشی میشود، یعنی صاحبش نمیتواند مهارش کند و برای نجات مردم باید آن را کشت. میان اروپاییها نظرات بسیار متفاوتی درباره این موضوع وجود داشت. مردهای مسنتر میگفتند کار درستی کردم، و مردهای جوانتر میگفتند برای کشتن فیل باید از خودم خجالت بکشم، به این دلیل که ارزش یک فیل خیلی بیشتر از یک حمال هندی لعنتی است. به هر حال باید اعتراف کنم از اینکه فیل قبلا حمال هندی را کشته بود خوشحال بودم. این موضوع باعث میشد که قانون طرف من باشد و مجازات نشوم. همیشه با خودم فکر میکنم آیا ممکن است کسی متوجه شده باشد که من آن فیل را فقط و فقط به آن دلیل کشتم که جلوی برمهایها شبیه یک احمق به نظر نرسم؟
[1] Moulmein
[2] Betel ترکیبی از چندگیاه عطری مثل هستهی نوعی خرما و برگ لیمو و دارچین که در یک برگ پیچیده میشود و آن را در دهان نگه میدارند و میجوند. سبب سیاه بودن دندان مردم این مناطق علاقه به جویدن آن استul.
نظرات
ارسال یک نظر