در روشناییهای آنها
کاپیتان، دیگر کاپیتان نبود. در یکی از همان مصائب اجتماعی که گاه شهرها را درمینوردد، موقعیت مهمش را در ادارهی پلیس از دست داد، نشان و دکمه سردوشهای پلیسش را کندند و بعد هم وکیلش
تمام اسناد داراییهایش را که با سادهزیستی به دست آورده بود، به نام خودش کرد و تمام. رها شد قاطی بازماندههای سیلی که اجتماع را با خود برده بود. یک ماه بعد از بلایی که بیچارهاش کرده بود، مامور پناهگاه بیخانمانهایی که بهش پناه برده بود، درست مثل ماده گربهای که گردن بچهگربهای غریبه را به دندان میگیرد و او را از خود دور میکند، یقهاش را گرفت و روی آسفالت بیرون از پناهگاه پرتش کرد. این دیگر نهایت بدبختی بود. اما کمی بعد کاپیتان یک دست لباس خوب پیدا کرد و نامهی شکایتی به روزنامهها نوشت. بعد دوباره با مامور خانهی اسکان شهرداری که میخواست او را به زور به حمام بفرستد، دست به گریبان شد.
تمام اسناد داراییهایش را که با سادهزیستی به دست آورده بود، به نام خودش کرد و تمام. رها شد قاطی بازماندههای سیلی که اجتماع را با خود برده بود. یک ماه بعد از بلایی که بیچارهاش کرده بود، مامور پناهگاه بیخانمانهایی که بهش پناه برده بود، درست مثل ماده گربهای که گردن بچهگربهای غریبه را به دندان میگیرد و او را از خود دور میکند، یقهاش را گرفت و روی آسفالت بیرون از پناهگاه پرتش کرد. این دیگر نهایت بدبختی بود. اما کمی بعد کاپیتان یک دست لباس خوب پیدا کرد و نامهی شکایتی به روزنامهها نوشت. بعد دوباره با مامور خانهی اسکان شهرداری که میخواست او را به زور به حمام بفرستد، دست به گریبان شد.
وقتی موری اولین بار کاپیتان را دید، کاپیتان دست در دست زنی ایتالیایی داشت که در خیابان اسکس سیب و سیر میفروخت و یکی از آهنگهای کتاب تصنیف را زمزمه میکرد.
ماجرای هبوط موری، با اینکه جذابیت کمتری داشت، اما نظر میرسید نسبت به داستان کاپیتان، ستارهها و بروج فلکی در آن نقش پررنگتری داشتند. تمام غذاهای آمادهای که در نیویورک تولید میشدند، روزی به نام او بودند. آقا زمانی در بلندگو جار میزد و شما را دعوت میکرد که کاخ عمویش را در یک خیابان مهم و بزرگ تماشا کنید. اما بعد از "حادثهای ناخوشایند" پیشخدمت کاخ، شازده را تا دم در قصر همراهی کرده بود. این برخورد در آن محله، مثل این بود که با اردنگی پرتت کرده باشند بیرون. شازدهی آبکی ما، نه میراثی داشت و نه شمشیری و حالا تو خیابان راه افتاده بود که برای خودش فالستافی[1] پیدا کند و آت و آشغالهای کف خیابان را جمع کند.
یک روز عصر موری و کاپیتان روی نیمکت پارک کوچکی در مرکز شهر نشسته بودند. جثهی بزرگ کاپیتان، از گرسنگی شدید روی دستهی کنار نیمکت پارک به شکل تودهای بیشکل درآمده بود، که به جای اینکه ترحم مردم را جلب کند تا کمکی کنند، آنها را فراری میداد. روی آن حجم بیشکل بدنش، صورت قرمزش با ریش تنک یک هفته درآمدهی سرخ رنگش و کلاه حصیری خم شدهای که به سر داشت، در تاریکی شبیه یکی از آن مجسمههای شهری مسخره به نظر میرسید که ممکن بود از پنجرهای تاریک در خیابان سوم ببینید و با خودتان فکر کنید شبیه یک کلاه زنانه، یا یک تکه کیک تزیین شده با خامه و توت فرنگی است. کمربندی که تنگ به کمرش بسته بود، آخرین یادگار روزگار شیکپوشی رسمیاش بود و شیاری دور تودهی بیشکل بدنش درست کرده بود. کفشش تخت نداشت. با صدایی بم و خفه، ستارهی اقبالش را نفرین کرد.
موری کنارش خودش را در کت و شلوار آبی تیره و پاره پورهای که به تن داشت جمع کرده بود، کلاهش را پایین کشیده بود و مثل روحی مطرود، آرام نشسته بود.
کاپیتان ناله کرد: «گشنمه. قسم به گوشت چرب بالای گردن گاو باشان[2]، دارم از گشنگی میمیرم. الان میتونم کل رستوران باوری رو از دودکشش هف بکشم و پاک و پاکیزهش کنم. هیچی به مغزت نمیرسه موری؟ میخوای همین جوری با شونههای بالا انداخته بشینی اینجا و ادای رجینالد وندربیت رو دربیاری که داره اتوبوسشو میرونه؟ این گوشای لعنتی تو به چه دردی میخورن پس؟ یه فکری بکن باید یه چیزی پیدا کنیم سق بزنیم.»
موری بی هیچ حرکتی گفت: «کاپیتان عزیزم. مثل اینکه یادت رفته آخرین بار من بودم که پیشنهاد دادم چی بخوریم.»
کاپیتان غرید: «آره حتما تو بودی. اصلا توی کل زندگیت تو بودی که به من غذا دادی. تا حالا مزخرفی مثل این گفته بودی؟»
موری آهی کشید: «قبول دارم موفق نشدیم. خب فکر میکردم که بعد از حرفایی که دفعهی پیش درباره بیس بال با مالون زدم و یه پنج سنتی تو مغازهش خرج کردم، احتمالا بتونم یه ناهار مجانی دیگه ازش در بیارم.»
کاپیتان گفت: «من این دستمو...» سری با تاسف تکان داد و ادامه داد: «وقتی که پیشخدمتشون دستگیرمون کرد، من این دستمو روی دوتا رون مرغ و دوتا ساندویچ ساردین گذاشته بودم.»
موری گفت: «من پنج شش سانت بیشتر با زیتونا فاصله نداشتم. زیتون پرورده. میدونی چند وقته یه دونهشم نچشیدم؟»
کاپیتان غر زد: «چی کار کنیم؟ نمیتونیم گشنه بمونیم که.»
موری آرام گفت: «نمیتونیم؟ خوشحالم که اینو میشنوم. نگران شدم نکنه فکر میکنی میتونیم.»
کاپیتان به سختی بلند شد و روی پاهای ورم کردهاش ایستاد. گفت: «همینجا بشین. من میرم یه چیزی پیدا کنم. همینجا بشین تا برگردم. بیشتر از نیم ساعت طولش نمیدم. اگه حقهم بگیره یه چشم به هم بزنی برمیگردم.»
تلاشی سنگین کرد تا ظاهرش را کمی بهتر کند. گوشههای سبیل سرخ رنگش را رو به بالا پیچ داد. سرآستینهای لبه سیاهش را کمی تا کرد تا ساییدگیاش دیده نشود، کمربندش را محکمتر کرد تا کمرش کمی متناسبتر به چشم بیاید. و مثل کرگدنی در باغ وحش مستقیم راه افتاد به طرف جنوب پارک.
وقتی از دیدرس موری خارج شد، موری هم از پارک بیرون رفت و خود را به سرعت به سمت شرقی رساند. در جلوی ساختمانی توقف کرد که پلههایش با دو چراغ سبز روشن شده بودند.
به گروهبانی که پشت میز نشسته بود گفت: «یه کاپیتان پلیس هس، به اسم مارونی، سه سال پیش به اتهاماتی محاکمه و اخراج شد. گمانم حکمش تعلیقی بود. میشه حالا استخدامش کنید؟»
گروهبان با اخمی پرسید: «چطور؟»
موری خیلی ساده جواب داد: «به پاداش خدماتش... آخه من اونو خیلی خوب میشناسم. خودشو از همهی حاشیهها دور کرده... اگه بتونید برش گردونید سر کار... میتونم روش قسم بخورم... پشیمون نمیشید.»
گروهبان کوتاه جواب داد: «کسی رو سر کار برنمیگردونیم. نه اونو اینجا لازم داریم و نه تو رو. بزن به چاک. اگه رفیقته چرا میخوای گولش بزنی؟ بزن به چاک وگرنه مجبور میشم مجبورت کنم.»
موری با عزت و فضیلت نگاهی موقرانه به افسر کرد: «من فقط میخوام به وظیفهی خودم به عنوان یه شهروند محترم عمل کنم.» و تأکید کرد: «و کمک کنم که قانون بتواند دوباره دست یکی از خاطیانش را بگیرد.»
موری دوان به سمت نیمکت پارک برگشت. دست به سینه نشست و خودش را توی لباسهای شبحوارش جمع کرد.
ده دقیقه بعد کاپیتان به محل قرار برگشت، با حالی متغیر و توفان زده، مثل یک روز سگی تو کانزاس. یقهاش پاره شده بود، کلاه حصیریاش پیچیده و شکسته و تیشرت راه راه زرشکیاش از کمر پاره شده بود و از سر تا زانو خیس از مایع چربی بود که بوی تند سیر و ادویه میداد.
موری آهی کشید: «ای بابا، کاپیتان» و بعد گفت: «اگه میدونستم اونقدر گشنهته که میخوای از بشکهی آشغال غذا در بیاری اصلا منتظرت نمینشستم.»
کاپیتان گفت: «جون به در بردم. نشد دیگه. رفتم خیابون اسکس و به اون کاترینای میوه فروش پیشنهاد ازدواج دادم. البته هنوز هم میشه کاریش کرد. مثل یه اسپانیایی، مثل هلو میمونه. هفته پیش مطمئن بودم که اون سینیورینا مال خودمه! حالا ببین چی کار باهام کرد. گمونم زیادی خودشیرین بازی درآوردم. خب اینم یه طرح دیگه که نابود شد.»
موری تحقیر بینهایتی به کلامش داد و گفت: «نمیخوای بگی که ازاون زن بدبخت درخواست ازدواج کردی که خودتو از این وضعیت فلاکتبار نجات بدی؟»
«من؟... من به خاطر یه کاسه چاپ سویی با ملکهی چین ازدواج میکنم. به خاطر یه بشقاب تاس کباب مرتکب قتل میشم. یه تیکه ویفرو از حلقوم یه بچه ولگرد میکشم بیرون. حاضرم به خاطر یه کاسه آبگوشت برم کشیش بشم.»
موری سرش را روی بازوش لم داد و گفت: «گمونم برای یه لیوان نوشیدنی وطن فروشی کنم. برای سی سکه نقره...»
کاپیتان با بیمیلی گفت: «برو بابا... تو عمراً همچین کاری نمیکنی. همیشه فک میکردم کار کایک که رییسشو فروخت، بیغیرتی محض بود و آدمی پست فطرتتر از اون تا حالا نداشتیم. کسی که رفیقشو بفروشه از دزد دریایی هم بدتره.»
مردی در تمام طول پارک سراغ نیمکتهایی میرفت که لامپشان سوخته بود و وارسیشان میکرد. جلوی دو بیخانمان که رسید ایستاد و گفت: «مک، خودتی؟» الماس سنجاق سینهاش چشم را خیره میکرد و الماس زنجیر ساعتش کمک میکرد خیرگی چشم برطرف شود. حسابی چاق و چله و سر حال بود: «بله خودتی... بچهها تو خونهی مایک بهم گفتن که احتمالاً اینجا پیدات میکنم. بذا صورتتو ببینم. مک»
کاپیتان فرز خودش را کنار کشید. اگر چارلی فینگن آمده اینجا، ته این گودال که دنبال او بگردد حتما باید اتفاقی افتاده باشد. چارلی بازوی کاپیتان را گرفت و او را داخل یک تکه سایه کشید.
گفت: «میدونی مک، دارن بازرس پیکرینگو به اتهام اختلاس محاکمه میکنن.»
کاپیتان گفت: «اون سربازرس خودم بود.»
فینگن گفت: «اوشا میخواد جای اونو بگیره. باید این سمتو به اوشا بدن. برای همه خوبه. پیکرینگ دورهش سر اومده. باید بره دیگه. اگه تو شهادت بدی درست میشه. وقتی تو سر کار بودی اون بالا دست تو بود. اون توی پولایی که تو رو براش محاکمه کردن مقصر بود. باید بری و توی دادگاه بایستی و اینا رو بگی مرد.»
کاپیتان گفت: «خب... »
فینگن گفت: «یه دیقه صبر کن.» یک پاکت زرد رنگ از توی جیبش درآورد: «500 دلار بهت میدم که این کارو بکنی. 250 تا الان، و 250 تا هم بعد از اینکه شهادت دادی.»
کاپیتان حرف ناتمامش را تمام کرد: «اون دوست من بود.» بعد ادامه داد: «من، تو و کل این شهر و حزب رو میبینم که پیش از اینکه من بایستم که علیه دن پیکرینگ شهادت بدم توی جهنم هادس میسوزید. منو انداختن بیرون و بیچارهم کردن. اما من به دوست خودم خیانت نمیکنم.» ناگهان، صدای کاپیتان بلند شد و مثل یک شیپور قدیمی فضا را پاره کرد: «از این پارک گورتو گم کن، چارلی فینگن، دزدا و ولگردا و دائمالخمرا از تو خیلی بهترن. پول کثیفتو بردار و دیگه این ورا نبینمت.»
با چند قدم کاپیتان، فینگن از پارک بیرون رفته بود. کاپیتان به صندلیاش برگشت.
موری با اندوه گفت: «ناخواسته شنیدم که چی شد... گمونم تو بزرگترین احمقی هستی که تا حالا دیدم.»
کاپیتان گفت: «چی کار باید میکردم؟»
موری گفت: «پیکرینگو به صلیب میکشیدی.»
کاپیتان به سردی گفت: «بچه جون، من و تو خیلی با هم فرق داریم. نیویورک به دو بخش بالای خیابون چهل و دوم و پایین خیابون چهلم تقسیم میشه. تو از بالای خیابون چهل و دوم اومدی. رفتار ما به روشناییهای محلههامون بستگی داره.»
یک ساعت نورانی از بالای درختان اعلام میکرد که نیم ساعت مانده به نیمه شب. هر دو مرد از روی نیمکت بلند شدند و با هم حرکت کردند. درست مثل اینکه هر دو داشتند به یک چیز فکر میکردند. از پارک خارج شدند، از تقاطع خیابانهای تنگ گذشتند و به برادوی رسیدند. در این ساعت شب برادوی پژواکی مثل پُمپِی داشت و خالی از سکنه به نظر میرسید.
بعد به سمت شمال پیچیدند و پلیسی که بهشان خیره شده بود، به چهرهی ژولیده، نگاه دزدکی و بیعلاقگی آنها به برقرار کردن ارتباط مشکوک نشد. در هر ساعت دیگری و در هر جای دیگری که بود، مشکوک میشد. اما در این ساعت در هر خیابانی از این بخش شهر، تمام چهرههای ژولیده و نگاههای دزدکی به سمت یک نقطه میروند. نقطهای که هیچ نوشتهی یادبودی برای ثبت در تاریخ گودالی که جای پای هزاران آدم منتظر درستش کرده، وجود ندارد.
در خیابان برادوی، سر خیابان نهم، مردی بلند قد با کلاه اپرایی که بر سر داشت از یک ماشین پیاده شد. به سمت غرب حرکت کرد و ناگهان چشمش به موری افتاد. یقهاش را گرفت و او را به داخل نور روشنایی خیابان کشید. کاپیتان، مثل یک خرس زخمی و غران، آرام به گوشهای خزید.
مردی که کلاه اپرا به سر داشت داد زد: «جری. چه خوش شانسم من! میخواستم از فردا راه بیفتم دنبالت بگردم. پیرمرد بالاخره تسلیم شد. قرار شد برگردی. تبریک میگم. فردا صبح بیا دفتر و پولتو بگیر. من بخشنامهها رو میفرستم که کارت سریعتر راه بیفته.»
موری سرش را اندکی به پهلو کج کرد و گفت: «و قرار عروسی کوچیکمون چی میشه؟»
«خب... چرا... البته عموی شما کاملا میفهمن و انتظار دارن که نامزدی شما و خانم وندرهارست...»
موری گفت: «شب بخیر» و دور شد.
مرد داد زد: «دیوانه» بازوی موری را گرفت و گفت: «دو میلیون دلاره...»
موری با وقار پرسید: «شما دماغش رو دیدید؟»
«جری. یه دیقه گوش کن. دختره تنها وارثه و ...»
«دیدیش؟»
«خب قبول دارم دماغش یه کمی زیادی...»
موری گفت: «شبتون بخیر. دوستم منتظر منه. به قول دوستم، "شما از طرف من وکیل هستید که برید گزارش بدید که این اتفاق نمیافته." شبتون بخیر.»
خطی طولانی از مردانی که انتظار میکشیدند، از دری در خیابان دهم، به خیابان برادوی، در انتهای لبه پیادهرو رسیده بود. کاپیتان و موری انتهای دم هزارپایی بودند که به طور مستمر جلوی کفشهایش را بلند میکرد و به کف پیاده رو میکوبید.
موری از زاویهی دیدی که از کلیسای گریس داشت، تخمین زد: «600 متر بلندتر از دیشب.»
کاپیتان غر زد: «نیم ساعت دیگه نوبتمون میشه.»
ساعت شهر، 12 را نشان داد. صف نان رایگان خیلی آهسته پیش میرفت. چرمهایی به پا داشت که به کف پیاده رو ساییده میشد و صدایی مثل هیس هیس مار درست میکردند؛ و مردانی که بسته به روشناییهایی زندگی کرده بودند، که از بالای سرشان بر آنها تابیده بود.
[1] سر جان فالستاف یک شخصیت دلقک وار در بعضی رمانهای شکسپیر
[2] گاوی که اسمش در انجیل آمده و نشان نعمت و ثروت و متعلق به سرزمین اردن است.
*** داستانی بود از اُهنری، به نام according to their lights که خودم ترجمه کردهام. کپی میکنید بکنید، ولی مترجمو فراموش نکنید. به هر حال رها کردن اندیشه از بند اقتصاد، کار آسونی نیست.
نظرات
ارسال یک نظر