0112
فهمیدم که افسرده نبودهام. دیوانه بودهام. آنقدر نمیدانستم سر به کدام بیابان بگذارم که آخرش سر به بیابان عزلت گذاشته بودم. بعد یک دفعه چنجد مای مایند. رابطهام با مردم شکل فرار داشت پیش از این. یک دفعه نمیدانم چطور شد که به ذهنم خطور کرد که حمله کنم. البته میدانم چطور شد. یک دیوانهای بهم گفت حمله کن. من هم حمله را شروع کردم. این دفعه به خیر نگذرد تنها راهی که برام میماند تیمارستان است. رفتهام پرس و جو هم کردهام. نمیگذارند بمانی آن تو مگر آنکه بیم آسیب رساندنت به خودت یا دیگری برود. زخمه را بزن به همهی سیمها با هم. سیم آخر.
عوضش همهی درها به روم باز است. قبلا همهی درها بسته بود. این مردم اینجوریاند. اگرسیو نباشی لهت میکنند. اگرسیو باشی میچپند تو سوراخهایشان.
دیگر سری به خانهی خودت نمیزنی. زندگی به کامت هر جا که هستی.
نظرات
ارسال یک نظر