0113

آخرش که چی؟ هر چی تلاش می‌کنم وقعی به بازی‌هایشان ننهم نمی‌شود. رفتم که سرم را صرفا بکنم به سوراخ خودم و کاری به کارشان نداشته باشم. نمی‌گذارند. تقریبا از همه جا چراغ سبز را نشانم داده اند که بروم بنشینم برایشان شاهی کنم. اما این مدیر قسمت‌مان اجازه نمی‌دهد. نامه‌ ارتقایم را امضا نمی‌کند. باز آمدند گفتند برو فلان قسمت مصاحبه. رفتم اتاق مدیرمان و گفتم: مادرقحبه اگر اجازه جابجایی ندارم چرا اجازه مصاحبه می‌دهی؟ گفت چنان با مشت می‌زنم تو صورتت که پخش بشی روی شیشه ها. (اتاقش کلا شیشه‌ای است) گفتم تو؟! بیا بزن ببینم کی پخش می‌شه رو شیشه.
بالاخره یک روز به اتاقش خواهم رفت و دیالوگ رویایی‌ام را باهاش خواهم داشت. پا شدم لخ و لخ و کسل رفتم سر مصاحبه‌ام. خانم و آقای مصاحبه‌گر دوستم داشتند. وسط حرف‌هایم به همدیگر نگاه‌های مثبت معنی‌دار می‌انداختند. آقا گفت: از کی می‌تونی بیای پیش ما؟ گفتم از هر وقتی که مدیر و سوپروایزرم بهم اجازه بدهند که از حضورشان مرخص بشوم.
باز فکر بهتر شدن شرایط مثل خوره افتاد به جانم. کلا فکرش را گذاشته بودم کنار. فکرم تا یک سال دیگر پول جمع کردن بود و بعد شروع کردن سفری که این همه رویایش را در سر می‌پرورانم. یک خر و یک سگ، افغانستان، آسیای میانه، پای پیاده، خرج سفر را هم سپرده‌ام به خود سفر که برایم دربیاورد. حالا. باز فکر ارتقا و پول و خانه و ماشین و زندگی معمولی خلل ایجاد کرد در رویای شبانه روزم. من که می‌دانم عرضه‌ی معمولی زندگی کردن را ندارم. بهترین زندگی معمولی را که داشته باشم آخرش خودم می‌افتم به جانش. بعد هم کدام زندگی معمولی؟ آنها که رفتند بارشان را بستند. این مملکت عاقبتی جز جنگ داخلی در انتظارش نیست. هر چی شما آمریکاتر بشوید و دوست تر و تصور جنگ از سرتان دورتر بشود؛ جنگی که وهم بود و دور، برای من هی واقعی‌تر می‌شود. هی نزدیک‌تر. آخر کی بعد از سی و هفت سال می‌نشیند که مک دونالد بیاید قیمت ساندویچش را تعیین کند؟ یونان؟ نه! این را اصلا تو ژن دیوانه‌ی هم‌وطنان عزیزم نمی‌بینم. حالا هی بگویید کس می‌گویم. اما مثل روز برام روشن است که این جماعت غدتر از آنند که دستشان را جلوی جماعت صورتی رنگ دراز کنند که یک لقمه نانشان بدهد. 
لذا، بهتر از هر چیزی در شرایط حساس کنونی همان دل بستن به سفر است. یا نه، می‌گویی دل ببندم به شرکت که بیاید ارتقایی روی ارتقایم بگذارد و مدارج پیشرفتم را برایم کلاسه بندی کند، و پله‌های بالاتر رفتنم را برنامه‌ریزی کند. مثل برنامه‌ی غذایی‌ام، مثل استفاده‌ام از اینترنت، مثل برنامه‌ی تفریحم و مثل ملاقات عزیزانم.
با این همه همینطور به شماره زدن اینها ادامه می‌دهم. این ایده باید تا 9999 را برود. وگرنه من زن نیستم. و تو هم انگار نمی‌شد که با همه‌ی این دیوانگی‌ها دوستم بمانی. تو اینجوری دیگر. یا همه چیز با هم، یا هیچ هیچ. با این همه از عزیز بودنت چیزی در نظر ما کم نشده. و اگر نشسته‌ای که از من لجن پراکنی بشنوی، کلا غلط رفته‌ای. کفترباز می‌نشیند به تماشا و کفتری را دوست تر می‌دارد که بالاتر و بالاتر بپرد.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما