صمد و افسانه ی عوام

هر چند که همان روزها، اسد بهرنگی، برادر بزرگتر صمد، تاييد کرده که صمد شنا نمی‌دانسته. اما مگر آدم باورش می‌شود؟ بچه‌ی ارس باشی و شنا ندانی؟
صمد و افسانه‌ی عوام (با اندکي تلخيص)
جلال آل احمد
از ويژه ‌نامه‌‌ی آرش (در سوگ صمد بهرنگی)
خبر مرگ اين برادر کوچک ‌تر. که داغی بود. داغ صمد. و از ارس رسيده بود. از محل «خدا آفرين». و اسم‌ها عجب هدايتی دارند . خبر را ساعدی داد. تلفنی. سلام و احوالپرسی. با صدايی گرفته. از آن صداهايی که فقط به دم انسی و پای جامی و با گپی باز می‌شود. و بعد: «صمد افتاده توی ارس.» که «عرق» شنيدم. از بس که صدا گرفته بود. يا از بس خبر غير مترقب بود. آخر به اين يکی بيشتر عادت داريم. که فلانی افتاد توی هروئين. و حالا اين هم صمد. ولي آخر او که اين‌ کاره نبود. استخوان‌ سخت‌تر از اين ‌ها بود يک دهاتی آواره‌‌ی خسروشاه و ممقان و دهخوارقان. يک کولی... نه، يک عاشق. عاشق به معنی آذربايجانی‌اش. عاشقی که تارش را مليت به دوش می‌کشيد. نه. عرق نبايد بتواند او را از پا بيندازد. و همين را گفتم در جواب ساعدی. و اين را که: «پاشيم بريم تبريز. بريم سراغش. کتاب الفباش را خودمان چاپ کنيم. ميدانی که خيلی آزارش دادند.» که ساعدی در آمد که: «نعشش را سه روز بعد از آب گرفته اند» که يخ کردم. و نشستم: «خب، بعد؟» بله ديگر، با دوستي که شنا می‌دانسته رفته آب بازی. آن طرفها قصه جمع می‌کرده. و لابد گاهی تفننی. اما خودش شنا نمی‌دانسته. و درغلتيده. و دوستش به سر و کله زنان تنها برگشته. و حالا جماعتی از اطرافيانش را در تبريز گرفته‌اند. و دوست ِ همراهش در جواب بازجوی‌ها با قندشکن زده به سر خودش و ديگر قضايا...
اما همين؟ و يعنی صمد مرد؟ که ما برايش آن همه آرزوها در سر می‌پختيم... اين زبان روستای آذربايجان... اين وجدان بيدار يک فرهنگ تبعيدی... اين همپالگی تازه به راه افتاده‌ی هانس کريستين اندرسن. اين معلم سيار که از لای سطور حيدر بابا پا را گذاشته بود و ساوالان و خالخال می‌گريخت؟آخر نکند سر به نيستش کرده اند؟ نکند خودکشی کرده؟ آخر آدمي که شنا بلد نيست چرا بايد به رودخانه زده باشد؟ و مگر ارس حدود 16 تا 19 شهريور چقدر آب دارد که بتواند کسي را دربغلتاند؟ بسترش را خود من در پارس آباد ديده ام. جوری نيست که بی مزاحمت مامورهای مرزی دو طرف بشود تن به آبش زد. و خود رودخانه پهنه‌ی گسترده‌ای. و هر نقطه‌اش گداری. و بر بلندی هر دو طرف سيم خاردار کشيده و نگهبانان به نظاره ايستاده. ولی گفتند دوستش افسر جوانی بوده. پس لابد مزاحمت نگهبانان را به اعتبار لباسش برداشته بود. و بعد هم گفتند که در «خدا آفرين» بستر رود تنگ می‌شود و فشار آب و ... والخ
ولی من هنوز باورم نمی‌شود. يعني رمانتيک بازی ذهنی؟ يعني فرار از واقعيت؟ يا افسانه سازی عوامانه؟ نمی‌دانم. فقط اين را می‌دانم که صمد نبايد مرده باشد. صمد نمی‌تواند مرده باشد....
با ساعدی و صمد رفتيم ابن بابويه [خاکسپاری تختی] و چه جماعتی. فقير و کارگر و مرد توی کوچه و تک و توک بازاری و اداری. و همه جوان. و حجله‌ها و دسته‌ ها او علم‌ها و نوحه‌ها. و مرثيه‌های چاپی که پخش می‌کردند... يکي از جوان ها در آمد که «"کارنامه ي دو ساله" کی چاپ می‌شود؟» گفتم: « به نظرم بشود سه ساله يا چهار ساله.» و بعد پرسيدم: «جماعت را چقدر ديد می‌زنيد؟» که اولی گفت : «هشتاد هزار، صد هزار» و جوان ديگری گفت: « می‌شود آمار گرفت» و صمد گفت: « برو بابا آمار باشد برای علما » جوان اولی گفت: « باز مرده پرستی شايع شده » گفتم: « شايع بوده از قديم و نديم‌ها » ساعدی گفت: « چه عيب دارد؟ باز هم خوب است » صمد گفت: « آخر زنده پرستی که ممنوع است ». و بعد دسته‌های ديگری آمدند با عماری و سياه ‌پوش. يکی از دوستان رسيد. و سلامی. و در گوشم گفت که «ديروز تا حالا سه نفر خودکشي کرده اند.» جوانک اولی درآمد که « يعني از 2500 سال پيش هم سابقه داشته؟ » و من گفتم :« آره. مرگ سياوش » . و برگشتن. و تلخي تماشاي آن جماعت بی‌سر. که آخر حتی بلندگويی برای مرکز اتجاه نداشتند. آن هم جماعتی که اين همه به ديکته عادتش داده ايم. و بزرگترين ماجرا کردنش از ديوار بالا رفتن يا لب چينه‌ی قبرستان به تماشا نشستن يا مقاومت ايرانيت طاق مقبره‌ها را آزمودن بود. و از آن مهم‌تر. دلخوش کردن به افسانه هایی که می‌سازد. يکی می‌گفت چيز خورش کرده‌اند. ديگری می‌گفت خفه‌اش کرده‌اند. و ديگری می‌گفت به قصد کشت او را زده‌اند و بعد لاشه‌اش را به مهمانخانه کشيده‌اند. از آن جماعت، هيچ کس، حتی يک لحظه به احتمال خود کشی فکر نمی‌کرد. آخر جهان پهلوان باشی و در بودن خودت جبران کرده باشی « نبودن‌های » فردی و اجتماعی ديگران را. و آن وقت خود کشی؟ آخر مرد عادی ِ ناتوان و ترسيده‌ای که ابتذال وجود روزمره‌ی خود را در معنای وجودی ، و قدرت تن، و در سر شناسی او جبران شده می‌ديد ـ در وجود اين بچه‌ی خانی آباد که هرگز به طبقه‌ی خود پشت نکرد . اين قدرت نفس تن که به قدرت زمانه «نه» گفت. و نه «نامجو» شد نه «شعبان» نه »حبيبی» - چطور ممکن بود که آن مرد عادی سر به زير باور کند که او خودکشي کرده؟ و ببينم اين افسانه سازی عوام نوعي روش دفاعی نيست؟ برای مرد عادی توی گذر، تا شخصيت ترسيده‌ی خويش را در مقابل تسلط ظلم حفظ کند؟ و اميدوار بماند؟ سياوش و سهراب که جای خود دارند. در اين سلسله مراتب حتی جوانمرد قصاب را هم داريم. رهبر فلان فرقه را هم که در خمره‌ی تيزاب رفت. يا آن ديگری که غايب شد. يا آن ديگری که به آسمان رفت.
و حالا من چه کنم؟ چگونه باور کنم که صمد مرده؟ او که يک تنه ادای دين بر زبان مادريش را تعهد می‌کرد. او که به سرخوردگی از ما بزرگترها و به نفرت از "از ما بهتران" به کودکان پناه برده بود. او که عاقبت از انتشار کتاب الفباش نوميد شد. بسکه متد بازی سرش درآوردند و علمايی نمودند که کتابت را برای بزرگسال‌ها برمی‌گردانيم و هی خواستند «ه» و «ميم» الفباش را فقط در « ماه» و «ماهبانو» به رخ بچه‌ها بکشد. آيا کافی است که در مرگ او فقط بگويي لا اله الا الله؟و آيا کافی است مدرن بازی در آوردن و به جای گريستن در غم مرگ او بر کربلای ويتنام گريستن؟... نه فايده ندارد. بهتر اين است که من اکنون با چهل و پنج شش سال عمر و با کلی پز و افاده و معلومات اما به عوامی ِ عامی ترين آدم‌ها و به ديرباوری هر زنديقی که فرض کنی به جای اينکه در مرگ اين برادر کوچک‌تر عزا بگيرم چو بيندازم که صمد عين آن ماهی سياه کوچک از راه ارس خود را به دريا رسانده است تا روزی از نو ظهور کند. آخر او در « خدا آفرين» به آب زده . و به آب ارس ...
پ.ن1: چند روز پیش یکی از دوستان اهل تبریز گفت که توی تبریز اسم ترکی گذاشتن را ممنوع کرده‌اند. ثبت احوال اسم ترکی را اجازه نمی‌دهد. و من یاد آلما افتادم... که اگر یک روز دیگر به دنیا نیاید...؟
پ.ن2: توی وبلاگ معمولا کپی کاری نمی‌کنم. می‌خواستم توی فیس بوک بگذارم که نگرفت. حیفم آمد این همه تایپ کرده‌ام، همین امروز نشود منتشرش کرد.

نظرات

  1. من به "ماهی کوچولو" این مرد بدهکارم . نمی دونم چه جوری می تونم باهاش بی حساب شم

    پاسخحذف
  2. زندگی پره از بدهکاریایی که هیچ وقت صاف نمیشه زکریا
    هیچ وقت صاف نمیشه

    پاسخحذف
  3. ولي جدا از اينا حساب كن.... اگه جلال وبلاگ داشت!!

    پاسخحذف
  4. دوسـ ـت می دارمت
    با این نوشته های لیگ برتریت!


    + آیکون یه لب بوس دار

    پاسخحذف
  5. خب پس خیلی وقت هم نیست جوجه هم نیستم هم سن خودتم دیدم کسی باور نمیکرد بچه هام بی جنبه ان نگفتم تو هم لوم نده

    پاسخحذف
  6. آقا چی خیلی وقت نیس 4 سال گذشت
    4 سال خودش یه عمره. اگه اون موقع شوهر کرده بودم الان نوه‌م رئیس جمهور بود D:

    دارم به یه نقطه ای میرسم که دیگه میگم فاک آل. گور بابای همه. من گونه‌ی ضعیف ترم که انتخاب طبیعی حذفم می‌کنه! پس فقط حال و حول

    پاسخحذف
  7. 4 سال راست میگی وای چه زود این 4 سال خیلی اتفاق افتاد و تازه میفهمم که آن بابای پیرغرب نشین ما چرا هی میگفت این 4 سال زیاد است خیلی زیاد و واقعا یک 22 ساله را با یک 26 ساله قیاس کنی شاید نه 4 سال که 24 سال سنی اختلاف دارند واین تنها سنی است که این همه تغییر در آن است. ای 22 سالگی . با اینکه این زمانم را با هیچ زمانی در گذشته ام نمیخوام عوض کنم ولی گاهی دلم برای 22 سالگی تنگ میشود. آن روز پتانسیل فکری ام از بالقوه به بالفعل بدل شد و امروزم را ارمغان شد. از همه ی آن روزها اکنون راضی ام...

    راستی این پستت را زدم تو وبلاگم

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما