پروین
پروین خیس باران پشت در ایستاده بود. نفس نفس میزد. نوک دماغش و گونههاش سرخ بود در را که باز کردم جا خوردم از دیدنش. دست پریا را گرفته بود و همهی راه را دویده بود پای راستش انگار تو چاله ی گلی فرو رفته بود. تا زیر زانوش گلی بود. پریا زمین خورده بود انگار. پریا بود. پالتوی صورتیاش خیس باران بود. عکسهای چند سال پیشش را تو آلبوم نوشا دیده بودم. خیلی وقت بود ندیده بودمشان. چقدر شبیه نوشا شده بود. کف دستش خراشیده بود. با انگشتش میکشید دور زخم و خاک و سنگ را پاک می کرد. نمی دانستم چه بگویم. آمدم کنار که بیایند تو. از جاشان تکان نخوردند. پروین هاج و واج نگاهم می کرد. مامان آمد دستش را گرفت بیاوردش تو. نیامد. تو درگاه ایستاد. جوری که میخواست جلوی بغضش را بگیرد، آرام گفت: "مزاحم نمیشوم. لباسم خانهتان را گلی میکند. نوشا کجاست؟ آمدم ببینمش بروم." یاد آن وقتها افتادم که تازه زن علی شده بودم. مامان چشم دیدنش را نداشت. راهش نمیداد خانه. شاید هم ملاحظهی من را می کرد. هیچ وقت نگفته بودم پروین نیاید. هیچ وقت نگفته بودم بچهاش را نبیند. اما مامان راهش نمیداد... یعنی به خاطر من بود؟ نمیدانم. حالا مصر بود مهمانش کند. توی این خانه. توی این خانه؟ گفت: "لباس میآورم عوض کنی." اما پروین داخل نیامد. تکیه داد به دیوار. یک صندلی آوردم. نشاندمش روش. هاج و واج بود. پالتوی پریا را در آوردم آویزان کردم کنار بخاری. پروین بغض داشت. چشمهای درشتش سرخ و نمدار بود. مامان رفت چایی بیاورد. معذرت خواستم که بروم لباس بپوشم و به بهانهای از خانه بزنم بیرون. تحملش را نداشتم. تو پذیرایی بودم هنوز که باز صداش را شنیدم:
- نوشا خانه نیست؟
مامان با چایی می آمد. برگشتم رو به پروین. عکس نوشا درست پشت سرش٬ تو قاب روی دیوار میخندید. با همهی صورتش میخندید. با چشمهاش. دیگر طاقت نداشتم. مامان از مهلکه نجاتم داد:
- نوشا رفت... یک ماهی میشود. مگر به تو نگفت؟ ازت خداحافظی نکرد؟
صداش میلرزید. دماغش را بالاکشید. یک دستمال کشیدم بدهم دستش. نگاهم کرد. بعد به دستمال. بعد به من... مات مانده بود. انگار یکی دیگر بود که از حنجرهاش٬ خرد شده و شکسته گفت: به من یک ماه پیش زنگ زد. اما چیزی نگفت. گفت هنوز هیچ چیز معلوم نیست. نگفت دارد میرود. خداحافظی نکرد. اصلا نگفت میخواهد برود.
نتوانستم بمانم. رفتم تو آشپزخانه. بتادین و پنبه برداشتم بیاورم برای پریا. باز صداش را شنیدم: "نباید به من میگفت؟ نباید به من میگفتید؟ من الان باید بشنوم؟ از همکلاسی پریا؟" اشک از چشمم چکید. نفهمیدم چرا. نمیفهمیدم چرا. ایستادم پای ظرفشویی پاکش کردم. شیر آب چکه میکرد. نمیدانم چرا داد زدم: مامان، علی هنوز این واشر شیر را درست نکرده؟ مامان هیچی نگفت. پنبه را غلتاندم تو بتادین و آوردم دم در. پروین پاشده بود سر پا ایستاده بود. چایی تو سینی تو دست مامان مانده بود. پنبه را گذاشتم کف دست پریا. ترسید. دستش را کشید کنار. نگهش داشتم. چشمهاش را از درد بست. من چه بگویم؟ تو پریا را داری. پریا مانده برای تو. پریا حالا هم نوشا است هم پریا. من تنهاترم یا تو؟ من خستهترم یا تو؟ کاش میشد اینها را گفت. مسئولش من بودم؟ وقتی زن علی میشدم مادرم گفت هر بلایی که سر بچهاش بیاید میگویند زنبابا کرد. پروین دست به دیوار گرفته بود. نتوانسته بود صاف و شق و رق بایستد. مثل آن روزها که از علی طلاق میگرفت. مثل آن روزها که دوباره ازدواج میکرد. مثل آن وقتی که پریا دنیا آمده بود. دیگر آن پروین نبود. در هم شکسته از در رفت بیرون. پریا هم دنبالش. تو پلهها سرخورد. پریا دستش را گرفت. پاشد ایستاد. تو پیچ پلهها گم شدند. نمیفهمیدم چه میگذرد. نمیفهمیدم چه شده است. فقط میان صدای قدمهاشان که تو پلهها می پیچید شنیدم که انگار گفت: فراموشم کرده بود.
مر مر...دلم برات تنگ شده....بیا نت!
پاسخحذفمریم!
پاسخحذفخودت متوجه شدی که طی همهی این سالها چقدر جملاتت داستانیتر شده, چقدر بهتر مینویسی و کم کم قد میکشی و سر میسائی به آسمان
واقعا از متنت لذت بردم, آنقدر که بارها و بارها خواندم و خسته نشدم
خب وایسا بینم یعنی پروین از علی جدا شده بود. نوشا را دوست داشت ولی نوشا بچه علی بود نه پروین؟ یا نوشا بچه پروین بود ولی با پدرش زندگی میکرد. و لابد علی هم برادر تو بود؟ حالا چرا پروین با تو بد بود؟
پاسخحذفعجب قصه ای بود رفیق ..
پاسخحذفگیج و گنگم الان
ا پگاه من که همه روابطو شرح دادم تو داستان. فک کنم با عجله خوندیا :)
پاسخحذفمرسی صراحی خجالتم میدی
خیلی زیبا نوشته بودی مریمی من !
پاسخحذفبه دل تنگ من تو صبح یک روز شهریوری می خورد که دل تنگ ترم کنه ...
آره الآن با دقت تر خوندم حالا واقعا مگه میشه از مامانش خداحافظی نکنه ؟ نکنه مِرد؟
پاسخحذفواقعی هم هست؟
پاسخحذفنويسنده محترم منظورت از نوشتن اين چرنديات تو وبلاگ چيه كه نه خواننده ازش سر در مياره نه خودت فهميدي چي نوشتي حيف وقت خودت و بقيه نيست كه هدر بره . چشمت نكنند يك وقت . زشته نكن . حتما انتظار داري تشويقت هم بكنند و واست سوت بزنند.. سوت سوت هورا هورا دود اسپند نچاي يك وقت
پاسخحذف..کولی ها سفر با مینی بوس را دوست ندارند بتول خانم
پاسخحذفسلام.
پاسخحذف"عالي بود" خيلي تکراري شده نه؟
انگار اون چيز خاصي که "عالي"هست رو نمي تونه ديگه منتقل کنه.
اما خب اين،"عالي" بود.
نه يه ذره کم نه يه ذره حشو.
زبانت خيلي پويا و روان.جوري که تا آخر آخرشو با حداقل پلک زدن خوندم.
فضا سازي فوق العاده.
همه چيز آنقدر خوب بود که تمام که شد احساس کردم قلبم تندتر مي زند.
مرسي.
من نفهمیدم که چرا پشت پروین موقع به دنیا اومدن پریا شکسته بود؟ و حتی موقع ازذواج مجددش ؟! شاید میخوای بگی که پروین خیلی عاشق علی بوده و نوشا براش یادآور عشقش بوده ؟ اگه اینطور باشه حتما میخوای بگی که ازدواج عشقو نابود می کنه .
پاسخحذفبا تمام این احوال نفهمیدم
با دقت نخوندیا آرش کمانگیر. دوباره بخون اون تیکهشو
پاسخحذفمرسی از شما آنارشیست که وقت گذاشتید و خوندید
پاسخحذفمريم خوبه فضات تاريكه مه داره
پاسخحذفباز بوی گند اومد راضیم
منو برد تو فضای سینمای داریوش مهرجویی
خیلی خوب بود.
پاسخحذفحس خیلی خوب منتقل می شد.
آفرین.
آفرین.
روایت داستانیه بی نقص یا کم نقصی داشت، روون و کشنده ... و اینکه واقعن جالب بود! که حس هارو اینقدر خوب و بی پرده می تونی نشون بدی!!!
پاسخحذفینی حس ناراحت کننده ی یک زن دوم و حس بی پناهیه زن اول!و... مثله یک زن با تجربه اینا نوشته شده. حتا جمله ی اینکه "علی واشر رو هنوز درست نکرده" واسه من نشون دهنده اینه که راوی می خواد جوری نشون بده که الان علی برای اونه، و در زندگیه اون.
دوسش داشتم
کلی ارادتمندیم خانوم
نوشا دلخور بوده از پروين.
پاسخحذفواگه اين بار مادر تو به پروين روي خوش نشون داده،به خاطر مادر بودن و حس دلسوزي بعد از رفتن نوشاست.
دستت درد نكنه مريم.
من فقط يه بار خوندم و عجولانه. و برداشتم اين بود. پروين زن اول راوي است و پريا دخترش از شوهر دومش. و راوي زن دوم و نوشا دختر اول پروين. راوي براي بار اول پروين را درك مي كند. اما دختر پروين فراموشش كرده.
پاسخحذفچي ميخواستي بگي؟ چرا بدو بدو اومده بود كه فقط تآييد چيزايي رو كه به گوشش رسيده بود بشنوه؟ اين تنهايي يه مادر بود؟ نبود. پريا رو داره؟ تنهايي راوي بود؟ نبود. نوشا دختر پروينه نه راوي.
چي بود آخه؟ به نظرم ناقص بود. تعدد موضوع داشت.
kheil kh0b, delemun vase injuri neveshtanet tang 7hoe
پاسخحذفخوب و کامل بود...
پاسخحذفنوشا بچه ی پروین بود؟ خوب چرا به مادرش نگفت و رفت؟ چرا رفت؟ کجا رفت؟!
جالبیه قصه به پاسخ داده نشدن همین سوالاس... حس خوبیه...
روایت رو خیلی خوب پیش بردی
پاسخحذفبا جزییات دقیق و قابل باور
و تاثیر گذاری کامل
خانم مريمي خيلي جالبه تنها وبي بود كه امروز وادرم كرد كه نوشته هاي قبليش را هم بخونم بهتون تبريك ميگم هندونه زير بغلتون نميذارم قلم زيبا و رواني داري و فضا سازي هم كه در نوشتن حرف اول را ميزنه را خيلي راحت در نوشته هات تاثير گذار و جذاب ميشه ديد ادامه بده اينده خوبي برات ارزو ميكنم و مي بينم حتي در حد حرفه ايي خانم موفق باش و از اين به بعد بايد من را هم از خواننده هاي خودت حساب كني و بدوني كه با اشتياق كارهاتون را دنبال خواهم كرد تا زمان ديدن كتاهايتان پشت ويترين انشارات .... بدرود پاينده باشي مريمي بانو
پاسخحذفپشیمانی.
پاسخحذفگاهی خوب یا بد بودن ِ تصمیمی درست مشخص نیست، ولی زندگی ابعاد ِ غیر قابل پیش بینی زیاد داره. هر تصمیم میتونه بهای پیش بینی نشدهای بذاره روی دوشمون. فراموش شدگی حتی.
بنویس
پاسخحذفحس خاصی بهم داد شبیه داستانهای قبلی نبود !
پاسخحذفکجایی؟
پاسخحذفخيلي زيبا مينويسي خانم فقط دوست دارم نوشته هات را بخونم بهم حال ميده متشكرم . به هر نوشته ات در ارشيو كه دسترسي ميابم با اشتياق چند بار ميخونمش . مرسي بنويس تا بتونيم لذت ببريم خانم .
پاسخحذفبابا جنبه داشته باش ديگه. كجايي ؟؟
پاسخحذفآپ كن ديگه. خجالت بكش آبجي. چقد بيام ببينم بازم اسم پروين اون بالاست؟
پاسخحذفهمه چیز داستان خیلی خوب بود؛ از فضای خیس پاییزی تا شخصیت های درمانده. پروین آزاد شد در حالی که شکست خورده بود و تو محصور شدی!
پاسخحذفمريم گم گشته باز آيد به وبلاگ؟؟؟!
پاسخحذف