مول

خودش را کف ایوان سنگی می مالید روی خاک و خل جیغ می زد و گریه می کرد . کاشته بودندش دم در یک بستنی یخی داده بودند دستش و خودشان داخل اتاق رفته بودند . هر چه گریه کرده بود که داخل برود مادرش نگذاشت و گفت برو تو حیاط بازی کن جوجو ها را نگاه کن . از جوجو ها متنفر بود . می خواست کارتون نگاه کند . دید که آن اتاق تلوزیون دارد . اما راهش ندادند .

کم کم خسته شد گریه اش به نق نق بدل شد . شورت جین سفیدش که مادرش تازه خریده بود خاکی شده بود . بستنیش که آب می شد و از دستش پایین می رفت و از نوک آرنجش چک چک می چکید روی شورتش یک رد نارنجی از بستنی و خاک روی دستش باقی گذاشته بود و لکه های نارنجی تر روی شورتش و روی زمین . موهاش خاکی بود ٬ اشک و خاک روی صورتش رد گلی گذاشته بود و مفش که آویزان بود پشت لبش را می خاراند . با پشت دستش هی پاک می کرد اما باز می آمد . چشمش به مورچه هایی افتاد که دور قطره های بستنیش روی زمین جمع می شدند . ردشان را گرفت و لانه شان را پیدا کرد . بستنیش را که دیگر داشت می ریخت هل داد تو دهانه ی سوراخ لانه شان و دید که مورچه هایی که آن بیرون مانده بودند کولی بازی در می آوردند و خودشان را به در و دیوار می زدند . مثل خودش آن لحظه که بیرون مانده بود .

خسته شده بود .مرغها که توی قفس قد قد می کردند توجهش را جلب کردند . سرش را بر گرداند قفسشان را دید دوید درش را باز کرد . هر چه مرغ و جوجه بود ریختند بیرون . دنبالشان می دوید که مثل خنگها فرار می کردند . بعد پاش گیر کرد به لب پاشویه ی کنار حوض و خورد زمین . باز گریه اش گرفت مادرش را صدا می کرد . اما مادر اصلا توجهی نمی کرد .

کمی بعد دوباره بلند شد . آشپزخانه آن طرف حیاط بود با ایوانکی جلوش . پاشد رفت تو آشپزخانه و مستقیم سر یخچال . نان بود و سبزی . میوه نبود . گوشت نپخته بود و تخم مرغ و چند تا شیشه شربت زرد و نارنجی و قرمز . درشان را باز کرد و سر کشید. زرد زیادی ترش بود . حالش را گرفت . تا شیشه را از دم دهانش دور کند ریخت رو لباس و شورتش و بعد ولش کرد که روی زمین افتاد و شکست . با ترس به سمت در اتاق نگاه کرد . اما کسی نیامد . مرغها تا تو آشپزخانه امده بودند و به شربت ریخته شده نوک می زدند . دست برد تو تخم مرغها و یکیشان را محکم فشار داد . ترکید و پاشید روی لباسش . بعد بقیه تخم مرغها را یکی یکی برداشت و ول کرد کف آشپزخانه . بعد شاشش گرفت و همانجا شاشید .

کمی بعد مادرش صداش کرد . کنجکاوی تازه ای سر کوشتهای نپخته و مرغها که نوک می زدند و تکه تکه شان می کردند و می خوردند برای خودش فراهم کرده بود اما از صدای مادرش ترسید و از در دیگر آشپزخانه که مشرف به هشتی بود رفت تو حیاط . مادر تا دیدش زد تو صورت خودش و گفت چی کار کردی باز ورپریده ؟ بعد چادرش را بست قد کمرش و چند تا تو سر بچه زد و دوباره جیغش را در آورد . دستش را گرفت و رو هوا بلندش کرد و به دو بردش بیرون . دلش کمی خنک شده بود که حداقل دق دلی خساست مرتیکه را بچه درآورده بود اما بچه وسط کوچه آنقدر گریه کرد که کفرش را در آورد . گذاشتش کف کوچه گفت نمی برمت اگر گریه کنی . باز نحسی کرد و نشست کف کوچه . شورت شاشیش گِلی شد . زن کفرش در آمد .باز شروع کرد زدن تو سر بچه و هی گفتن که : خفه ام کردی بی پدر . تو را می خواهم چه کار ؟ برو دنبال کارت ورپریده .

همان طور ولش کرد ٬ چند قدم رفت و باز دلش نیامد . بچه جیغ می کشید با صدای نازک جیغ می کشید از ته دل و وقتی انرژیش کم میشد فرکانس صداش هم کم میشد و بعد قطع میشد اما دهانش باز می ماند و نیم نفسی میکشید و جیغ بعدی را شروع می کرد . صورتش سرخ شده بود . مادر رقت آورد . آمد سمت بچه اش و دید که صاحبخانه دوید تو کوچه . بچه را بغل کرد و پا به دو گذاشت . از صدقه سر پدرسوختگیهای بچه اش دیگر کوچه پس کوچه ها را خوب می شناخت ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما