جنتلمن من

من چنتا اسکناس داشتم. یه مداد و یه پاکن و یه مداد تراش خریدم. لازم ترین چیزارو. بعد با مدادم یه کلاف تو جمجمه ام کشیدم. نمیدونم از کجا یاد گرفته بودم. اما می دونسم لازم ترین چیزه. بعد یه ساندویچ برا خودم کشیدم. میدونسم اینو که ساندویچ لازمه الان٬ کلاف جمجمه ام بهم فهمونده. بعد نشسم رو نیمکت پارک تا ساندویچمو بخورم. یه آقایی اومد از جلوم رد شد. رف. بعد چند ثانیه برگش. گف: "خانم میتونم اینجا بشینم؟" من نفهمیدم که اونجا مال منه و من نمی دونم یا اون آقا مال منه و من نمیدونم. به هر حال یه چیزی بود که من نمیدونسم. پس شونه هامو انداختم بالا. آقای پرحرف کنارم نشس. یادم نیس چیا می گف. اما یادمه که راحت فهمیدم که جنتلمن نیس. نمی دونم "جنتلمن"و از کجا بلد بودم یا قبلا کجا دیده بودم. ساندویچم که تموم شد مداد و پاکن و مداد تراشمو برداشتم و رفتم. توی سرم جنتلمن هی می چرخید. بعد به یه جای خیلی خوشکل رسیدم که یه عالمه آدم خوش لباس و خوش عطر یکی یکی و دوتا دوتا رد می شدن. هیشکس عربده نمی زد و هیشکس به هیشکس متلک نمی گفت و هیشکس بلند نمی خندید. فقط صدای کفشاشون میومد. یاد کلمه ی جنتلمن افتادم. تصمیم گرفتم برا خودم یه جنتلمن بکشم.
کشیدمش. خوش تیپ ترین و جذاب ترین جنتلمن دنیا رو. اسمشو هم گذاشتم "جنتلمن". جنتلمن حالا یه "کلمه" نبود. یه "نفر" بود. این خیلی مهمه. اون مهربون بود. به من اهمیت میداد. احترام میذاش. من هم براش خونه و ماشین و کار کشیدم. نمیدونس بایس باهاشون چی کار کنه. یه جای کار می لنگید. رسوندمش خونش و تا صبح هی فکر کردم کجای کار میلنگه؟ اما نفهمیدم.
فردا رسوندمش سر کار و بعد از ظهر باهاش رفتم همون جای قبلی. "همون جای قبلی" خیلی خوش گذش. دیگه هیچ آقای ناجنتلمنی نیومد که از من اجازه بگیره که بشینه روی نیمکت یا نه. ما راه رفتیم. تفریح کردیم. شام خوردیم و بعد دوباره رفتیم خونه هامون. هر روز همین کارو تکرار می کردیم. یه شب که "جنتلمن"و رسوندم خونش و خودم تنها شدم یه حس بدی بودم. گلوم می سوخ. چشام اشک داش. دلم تنگ بود . فک کردم: "باید کار اون کلاف لعنتی توی جمجمه ام باشه. حتما داره بزرگ میشه"
کلی فک کردم تا بفهمم چی شده . عاقبت فهمیدم. فردا صبح وقتی رفتم تا "جنتلمن" و برسونم سر کار٬ در اولین لحظه ای که دیدمش فهمیدم چی شده. اما هیچی نگفتم. صب کردم تا بعد از ظهر. باید وقتی آسمون نارنجیه و آفتاب غروب می کنه این چیزا رو گف.
وقتی آسمون نارنجی بود و آفتاب داش غروب میکرد من و "جنتلمن" همون جای قبلی قدم میزدیم. اما این دفه خیلی قشنگ تر شده بود . من سرعت قدم زدنمو کند کردم و دست "جنتلمن" و توی دو تا دسام گرفتم . اما "جنتلمن" همون طور عین تراکتور راه می رف. این جوری حرفام اونجوری که میخواسم از آب در نمیومد. اما مجبور بودم. ناچار تند تند راه رفتم و در حالی که دسشو دو دسی گرفته بودم گفتم: "عاشقت شده ام" گفت: "چی هس؟" ندونسم چطوری بش بگم. حالا فهمیدم کجای کار می لنگه. "جنتلمن" و رسوندم خونش و باش خداحافظی کردم و رفتم با بقیه ی اسکناسام بهترین کتاب پزشکی ای رو که پیدا کردم خریدم و از روش یه مغز حسابی کشیدنو تمرین کردم . اونجوری که آدم برای عشقش مغز میکشه. یه عالمه تمرین کردم. هزار تا بهترین مغز حسابی دنیا رو کشیدم. با یه عالمه سلول خاکستری. حساب شده. نه عین کلاف جمجمه ی خودم خط خطی و درب و داغون.
فرداش که "جنتلمن" و دیدم بهترین مغز حسابی ای رو که کشیده بودم تو جمجمه اش کپی کردم. "جنتلمن" یه دفه خیلی عوض شد. عالی شد. رفتارش٬ نگاه کردنش٬ همه چیزش. یه "جنتلمن" خوش تیپ و خوشکل و باهوش و پرطرفدار. هرکی از کنارمون رد می شد مشخصاً مجذوبش می شد. و من افتخار می کردم. یه جنتلمن واقعی داشتم.
دسشو تو دوتا دسام گرفتم و با بغض بی اختیاری گفتم: "عاشقت شده ام". نگام کرد. نگاش باهوش و مهربون و پرمعنی ٬ مث جنتلمنا بود. مث جنتلمنای واقعی. نه مث نگای بقیه ی آدما هیز و لوچ و خنگ و بی معنی. گف: "دختر دیوونه شدی؟" بعد دسمو برای دلداری دادن فشرد و بم گف که به زودی فراموش می کنم و رهام کرد و سوار ماشینش شد و رف.
خیلی تنها شدم. کلی فک کردم. کلی گریه کردم. باز فک کردم. باز افسرده شدم. باز گریه کردم. مدادم خیلی کوچیک شده بود. قد سر انگشتم. پاکنم هم گرد و قلقلی و کوچیک شده بود. هر لحظه ممکن بود قل بخوره و دیگه پیدا نشه. تصمیممو گرفتم . پیش از اینکه همه ی شانسا رو از دست بدم اونقد جنتلمن کشیدم تا از مدادم یه میلیمتر گرافیت موند. اما هیچ کدوم "جنتلمن" نمی شدن. غمگین بودم. اما بهترینشونو سوا کردم. اسمشو "جنتلمن" گذاشتم. براش این بار هیچ مغز و هیچ کلافی نکشیدم. یه چیزی لای پاش کشیدم عوضش. نمی دونسم چیه خودمم. اما حتما مهم بوده دیگه. خیلی مهم. خیلیم هوسی. کلاف توی جمجمه ی خودمو هم که هی بزرگ می شد و کار دسم میدادپاک کردم.
مداد و پاکنم کاملا از بین رفتن. دیگه هیچ اسکناسی هم نداشتم. هیچیو هم نمی تونسم عوض کنم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما