روال عادی زندگی

دیشب سال پسرکی بود که خودکشی کرده. صاحب عزا پانصد نفر را در مسجد ده ناهار داده بود. من رفتم برای مراسم ختم بعد از ناهار. همان از در مسجد که وارد می‌شدم یکی از زن‌هایی که خارج می‌شد با همراهانش می‌گفت نچ نچ نچ چه کار احمقانه‌ای کرد. وارد سالن که می‌شدم زنی که نمی‌شناختمش عکس پسرک خدابیامرز را بقل کرده و وسط مسجد غش کرده بود و ناله می‌کرد مادر مرحوم داشت زن ناشناس را که بعدا معلومم شد عمه‌ی مرحوم بود دلداری و ماساژ می‌داد و آب قند می‌خوراند. یادآوری کنم که خبر مرحوم را یک ساعت قبل به عمه خانم نداده‌ بودند. یک سال پیش خبردار شده بود. اما دیروز غش می‌کرد. 

آخوند سخنران مجلس ختم، از بلندگو می‌گفت حالا این بچه یک کاری کرد، سنی نداشت، نمی‌دانست چه کار دارد می‌کند، شما ای مسلمانان چرا نمک به زخم دل داغدار بازماندگانش می‌پاشید؟ گناه آنها چیست که سرکوفت می‌زنید؟

از نمایش تهوع‌آور عزا زود خارج شدم. کمی در تپه‌های بالا دست قدم زدم. جویندگان گنج چند جای تازه را کنده بودند. آمدم خانه‌ و تا سایفون صلوات‌الله علیها وصل شود تلوزیون‌ها را بالا پایین کردم. ماهواره‌های فارسی با صدا و سیما مسابقه‌ی عزاداری گذاشته‌اند.

سایفون هم وصل نشد. نشستم یک سریال طنز سخیف اینترنت ملی دیدم و حسابی خندیدم. اواخر شب سایفون وصل شد و در شبکه‌های اجتماعی به کمپین شرمساری سازی برخوردم. قبل از خواب وقت خوبی است برای شرمساری. چرا سریال دیدم؟ چرا خندیدم؟ چرا به هنرمندان سفاک ج‌ا پول دادم؟ چرا چس مثقال پولم هنوز تو بانکه و نرفتم دلار دولت رو به قیمت چند برابر واقعیش بخرم؟ 

چه بگویم که حق مطلب را ادا کرده باشم؟ بعد می‌گویند: «ما از همه‌ی دنیا باهوش‌تریم». ولله که این جمله فقط به زبان خنگ‌ترین‌‌ها می‌آید.

پرفسورها و مغزهایمان می‌گویند شرمسار باشید که روال عادی زندگی دارید. صبح از خواب بیدار نشوید، کار نکنید، نظافت نکنید، ورزش نکنید، نخورید، نخوابید. ای وای، پس مگر کارهایتان را مامانتان نمی‌کند؟ 

اگر مامانتان هم‌کارهایتان را نمی‌کند مهم نیست،  مهم‌ترین چیز الان این است که از لنگ ظهر که بیدار می‌شوید تا بوق سگ توییت و‌استوری‌های بی‌ربط و افسرده منتشر کنید و همه‌ را شرمسار کنید. 

این کار حتی از روال عادی زندگی هم مهم‌تر است. بخزید زیر پتو و خیزید و بجنبید که ما آمدیم اروپا دنبال اینکه کشف بشویم و مثل ستاره‌ای در آسمان جهان بدرخشیم، اما دیدیم اینجا چیزی نیستیم جز بردگان مدرن. از تاریکی صبح تا تاریکی شب باید سگدو بزنیم برای یک لقمه نان و وقت فراغت هم به جای رفتن به بار و لذت بردن باید در بار کار کنیم تا کمی پول نقد بدون مالیات بگیریم. شرمسار باشید و زودِ زود این آخوندها را کفن کنید تا ما بیاییم برایتان ایران درخشانی بسازیم. بله خب ما مغزها هستیم که فرار کرده‌ایم و باید بعد از رفتن آخوندها همه کاره باشیم. شما و رنج هر روزه‌تان که گهی نیستید.

خب عزیزان خودتان تشریف بیاورید اینجا بروید تو خیابان براندازید. بعد هم بسازید. نمی‌شود که کون خودت را امن‌کنی یک گوشه و بچه‌های کم سن و سال را خط بدهی حمله کنند کلانتری که آن ماشین کشتار کمین کرده در کلانتری آنها را بکشد و تو درخت پلید خودخواهی‌ات را به خون سیراب کنی. بچه‌ی ۱۶ ساله‌ای که حمله می‌کند به فرمانداری نمی‌داند چه کار دارد می‌کند، اما تو حرامزاده‌ی ۴۰ ساله‌ای که حتی تخم نداری از کانادا و آمریکا با اسم و عکس خودت در پروفایلت توییت‌های انقلابی بگذاری، می‌دانی. درس حمله می‌دهی به بچه‌ی ۱۶ ساله و بعد می‌گویی مقامات ج‌ا جنایتکار بودند که بچه‌های ۱۶ ساله را بردند جنگ عراق و سوریه. خب بگو فرقتان چیست؟

به شیوه‌ی «من این‌ور جوب تو اون‌ور جوب» می‌خواهند انقلاب کنند. انقلاب کنیم اما خش برنداریم. پسره‌ی کله فندقی ادعای تیزهوشی هم دارد، از تو تختش در بروکسل استوری می‌گذارد همه‌ی راه‌ها از خیابان می‌گذرد و قرار و مدار انقلاب می‌گذارد. بفرمایید بیایید خیابان انقلاب، ببینیم راه چی از کجا می‌گذرد؟ یک سیلی از بازجو بخورید ببینم چقدر انقلابی می‌مانید؟

 این وسط رفیق هندیم پیام داده چند تا ایرانی می‌شناسم تبعید شده‌اند هند. تو هم کاری کن تبعید شوی! گفتم مزخرف می‌گویند کسی از اینجا تبعید نمی‌شود، آدم اینجا فقط زندانی می‌شود. آخر معلوم شد رفته‌اند هند پناهندگی مذهبی بگیرند با ادعای بودایی شدن و حالا می‌ترسند برگردند. بعد به هر خارجی می‌رسند می‌گویند ما تبعید شده‌ایم. نکنید این کارها را. خوب نیست به همان بودا قسم. آبروی خودتان می‌رود. آخر بهش گفتم من ترجیح می‌دهم همین‌جا بالای همین کوه بودا بشوم. 

می‌دانم که نه این ج‌ا ماندنی است و نه آن عمله‌های خارج رفته آمدنی. اما این را هم می‌دانم که این دگردیسی، دردناک و طولانی و با تلفات بسیار بیشتر از این خواهد بود. شاید اصلا زنده نباشم تا روز خوشی را ببینم. کدام یک از آن دیوانگانی که از دهه‌ها و حتی صده‌ها پیش از ۱۳۵۷ مبعوث شدند تا شاه را بکشند زنده ماندند و جهان بعد از شاه را دیدند؟ 

اما چه می‌ماند برای ما که در این مرز زندانی شده‌ایم و نمی‌دانیم فردا را خواهیم دید یا بالاخره پا کوبیدن خائنان در خیابان‌های تورنتو، ناتو را متقاعد خواهد کرد که بیاید بمب اولش را بکوبد رو سر من؟ 

چه می‌ماند جز روال عادی زندگی زیر عبای دیکتاتوری؟ جز خندیدن در حال گریستن؟ جز کار کردن و ذره ذره ساختن و یک شبه ویرانه‌ شدن عمری را دیدن؟

می‌گوید برگرد به هند. به بزرگ‌ترین دموکراسی جهان. این را می‌گویند اما نمی‌گویند این بزرگترین دموکراسی، تخمین می‌زند همین حالا ۲۰۰ ملیون نفر جمعیت بدون شناسنامه داشته باشد. ۲.۵ برابر کل جمعیت ایران! آنها اصلا آدم حساب نمی‌شوند که بخواهند رای هم بدهند. خیلی از آنها را دیده‌ام. نسل اندر نسل کنار خیابان به دنیا می‌آیند و می‌میرند. گاهی از کنارشان که رد می‌شدم فکر می‌کردم اینها به چه زنده‌اند؟ و جوابش را در لحظه‌ی رو در رویی می‌گرفتم: به خنده. به‌ شادی. به بازی. به رنگ. به همین که اول صبح چند کیلو سیب‌زمینی و پیاز و کدو بادمجان را روی گاری هل بدهند کنار جاده و بفروشند و چند روپیه برای امروزشان در‌آورند.

آدم به روال عادی زندگی احتیاج دارد. به اینکه هر روز سر کارش برود، همسایه و همکارش را ببیند، گاهی یک جعبه شیرینی بخرد، سرخ بپوشد، برقصد، بخندد. باید غم را، خشم را، انقلاب را به روال عادی زندگی افزود، نه اینکه آن را جایگزین روال عادی زندگی کرد. اگر از روال عادی زندگی افتاده‌اید، احتیاج به درمان دارید. خطر افسردگی جدی است. کمک بگیرید. ملت افسرده نمی‌تواند انقلاب کند. تنها می‌تواند انتحار کند. 


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما