به طلب

 ناگهان یاد زنی افتادم که در بنارس اصرار داشت بهش نگاه کنم. کلا فراموشش کرده بودم تا همین حالا. صورت و گردنش بد جوری سوخته بود و لب پایینش جوری از بین رفته بود که دهانش کلا باز مانده بود. برای گدایی سمتم آمد. اما اگر در ساحل گنگا نزدیک غروب به یک گدا یک روپیه بدهی از هجوم گداهای دیگر تا شب نه در جیبت روپیه خواهد ماند و نه در سینه جای نفس. این شد که سریع چشم ازش برگرفتم‌. اما چشم تو چشم اول را شده بودیم و او حالا چسبیده بهم از روبرو راهم را سد می‌کرد. راهی را که در میان جمعیت زائران گاهات گنگا به سختی پیدا می‌کردم: look at me, sister, look at me

ازم می‌خواست نگاهش کنم. اما نمی‌توانستم. نمی‌توانستم به صورت متلاشی شده‌ی زنی همسن و سال خودم نگاه کنم. مساله روپیه هم نبود. او از من روپیه نمی‌خواست. او فقط از من نگاه می‌خواست: look at me, sister

 و من آن را از او دریغ کردم. 

صاف به من زل زده بود و تکرار می‌کرد:

Look at me

خودم را از فشار جمعیت زائران عصرگاهی کوره‌ی مرده‌سوزی اصلی گاهات گنگا و فشار او به سختی بیرون کشیدم طنین صدایش که باز هم تکرار می‌کرد look at me در میان زنگ‌های معابد و پارس سگ‌ها و هیاهوی زائران گم شد و من راه خانه را پیش گرفتم. راهم را به سوی روزمرگی‌ام. او یقینا داستان مهمی داشت که برایم بگوید. داستانی بیرون از روزمرگی‌‌هایم. شاید داستانی شگفت‌انگیز از راما داشت که شهرشان و سه شهر دیگر را به آتش کشیده بود تا معشوقش سیتا را از گروگان‌گیرانش پس بگیرد. یا شاید داستانی پوچ از افتادنش در تنور وقتی کودک بوده. به هر حال من تصمیم گرفتم داستانش را نشنوم. چشمم را روی بدبختی‌اش ببندم و به پیاده‌روی مدیتیتیوم ادامه بدهم.  ای کاش می‌توانستم به آن لحظه برگردم. 

ای ساحل گنگا، بطلب.





نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما