تو دهه اول و دوم زندگیم فکر میکردم از خاکم.
دهه سوم فکر میکردم از آتشم و شعارمم این بود: بسوز و جنگلی رو شعلهور کن با خودت.
بیشتر دهه چهارم زندگیم فکر کردم از آبم. آبی که باید روی آتشم بریزم و جلوی چند انفجار مهیب رو بگیرم.
حالا در آستانه دهه پنجم زندگیم، فکر میکنم از بادم. بادی که باید بلند شم و برم. اما نه برای همیشه و نه حتی برای زمانی مشخص و نه به جایی مشخص. ابر سرگردون تویی باد گریزون مویوم.
نظرات
ارسال یک نظر