داستانی دربارهٔ عشق و اتحاد جماهیر شوروی

مامان یه خودنویس طلای پارکر داشت. من تو سالای آخر دبستان و اول راهنمایی عاشق خوشنویسی شده بودم. و عاشق اینکه اون خودنویس رو دستم بگیرم. محکم بود ولی مثل پر سبک بود. انگار هیچی دستت نیست. عاشق این بودم که خودنویس رو جوهر کنم و در این فرایند گاهی تا دماغ خودم رو هم سیاه کنم. اون موقع نمی‌دونستم طلاست. و نمی‌دونستم اونو کسی به مامان هدیه داده.
مامان کارمند ذوب آهن اصفهان بود. همیشه از همکارای روسش تعریف می‌کرد که میرفتن پنجشنبه یا جمعه بازار فولادشهر تا با بنی که داشتن از مادام، خانم روسی که اونجا دکه داشت دو تا کلم بزرگ بخرن برای درست کردن بورش. اونا به جای حقوق بن می‌گرفتن. از نظر مامان و ساکنین دیگر فولادشهر روس‌ها مردم خوب اما بدبختی بودن. از میان همهٔ همکارای روس مامان که خاطراتشون رو ازش شنیدم اسم دیمیتری و مادام رو یادمه. تو بهبوههٔ انقلاب اتحاد جماهیر شوروی کارمنداشو فرامی‌خونه. دیمیتری به مامان میگه بیا مسکو. مامان میگه من نمی‌تونم پدر و مادر پیرمو رها کنم و بیام مسکو. دیمیتری بهش نمیگه میام خواستگاریت یا پدر و مادرتم می‌بریم. فقط به مامان میگه بیا مسکو و مامانم همین جوابو بهش میده. دیمیتری موقع خداحافظی اون خودنویس طلای پارکر رو به مامان هدیه می‌ده با یه عروسک ماتروشکا که این عروسکی که در تصویر می‌بینید نیست. عروسکی رو که در تصویر می‌بینید، اخیرا به مسافری که از روسیه میومد سفارش دادم برام بیاره. می‌خوام بهتون بگم عروسک کار اتحاد جماهیر شوروی کجا و این زپرتی کجا. یه عروسک اُسوقوسدار که مادرجد چوب آبنوس بود. حتی میخ و چکش هم بهش کارگر نبود. خودِ خود کومونی‌زه‌م بود. من هر چه تلاش کردم نابودش کنم نشد. خیلی تپل‌تر از این عروسک بود با لباس قرمزی که گلای آبی فیروزه‌ای داشت. نمی‌دونم چرا تا این حد با اون عروسک مسأله داشتم. من اون زمان داستان این عروسک رو نمی‌دونستم. فقط می‌دونستم مامان این عروسک رو دوست داشت. در نهایت چون نتونستم ماتروشکا رو خرابش کنم زمانی که داشتیم از خونهٔ قدیمی به خونهٔ جدید می‌رفتیم توی باغچه چالش کردم. هر بار مامان می‌گفت اون عروسک ماتروشکای من چی شد شونه‌هامو می‌نداختم بالا. اما سال‌ها بعد تبخیر می‌شدم در این آرزو که ای کاش می‌تونستم برگردم و پیداش کنم. اما اون خونه دیگه اون خونه نیست. روی باغچه‌هاش پنجاه سانت سیمان کشیدن. چرا روی باغچه‌های خاطره‌های مردم سیمان می‌کشید آخه؟
خودنویس. به مامان می‌گفتم این خودنویسو بهم بده باهاش خط بنویسم خیلی سبکه. مامان می‌گفت هر وقت استاد خوشنویسی شدی بهت می‌دمش. الان می‌زنی خرابش می‌کنی. اما تا استاد شدن راه درازی بود که من رفتنی نبودم.
کمی که بزرگ‌تر شدم فهمیدم من اولین و آخرین کسی نبودم که این خودنویسو از مامان طلب کرده. اولیشون آقای ضرغام بود. همکار مامان که درست بعد از اینکه دیمیتری اتاقی رو که دفتر مامان بوده ترک می‌کنه تا با بقیهٔ همکارا خداحافظی کنه، آقای ضرغام به مامان میگه این خودنویسو بده به من. مامان میگه نمی‌دم هدیه است. آقای ضرغام میگه این به درد شما که نمی‌خوره. به درد من می‌خوره. بدش به من. مامان میگه نمی‌دم هدیه است. این اصرار و انکار طبق روایتی حتی تا چندین روز بعد از اینکه دیمیتری میره ادامه پیدا می‌کنه و وقتی آقای ضرغام مطمئن میشه که مامان این خودنویسو بهش نمی‌ده به مامان میگه: «خب پس حالا که به من نمیدیش به کس دیگه‌ای هم نده. چون این خودنویس طلاست. مامان با ناباوری به آقای ضرغام نگاه می‌کنه. اما همون‌روز عصر خودنویس رو می‌بره بازار قیصریه پیش کسی که این کاره بوده و قیمتش می‌کنه. یارو به مامان میگه من ۷۰۰ دلار برش می‌دارم. مامان تازه اون زمان به ارزش اون خودنویس پی می‌بره. اما من هنوزم به رابطهٔ خودنویس طلای پارکر با کارمند یو اس اس آری که به جای حقوق بن می‌گیره پی نبردم. این رابطه همون جایی از داستانه که من هیچ وقت نخواهم فهمید. چون دیگه یو اس اس آری وجود نداره و دیمیتری هم پیدا کردنش کار من نیست.
در مراحل این داستان یه جایی گفتم که ما خونمون رو عوض کردیم. خونهٔ جدیدی که بهش نقل مکان کردیم رو پدر خودش ساخت. یعنی خودش زحمت پیمانکار رو به عهده گرفت. از وقتی که من خاطره دارم سقف پارکینگ اون خونه رو بتن ریزی کرده بودن و همین و بس. از وقتی که اون خودنویس طلای پارکر رو دیگه ندیدم خونه با سرعت پیش رفت و یه سال بعد ما بهش نقل مکان کردیم. بابا هیچ وقت نگفت که اون خودنویس رو چند فروخته. بابا کلا اینکه چی رو چند فروخته لو نمیده، اما اینکه چی رو چند خریده دولا پهنا میگه. در هر صورت اون خودنویس یه خونهٔ بزرگ برای بزرگ شدن من و پیر شدن مامان و بابا داد.

نظرات

  1. اولین خودنویس رسمی من رو سه سال پیش اون دختر خوشکله ی داتشگاه بهم داد تو حیاط بیمارستان

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما