و در زمین سفر کنید
نه اینکه انکار کنم اولین بار دیدن این جزیره و آن دریا را چقدر دوست داشتم. دیگر خودم هم سیر شدهام از این حال خرابم. از اینکه همیشه دنبال سیاهی میگردم که لای زرق و برق الکی اشیا تنها نشان واقعیت هستیای است که به دوش میکشیم. دو نفری سرتاسر پاساژی لوکس و چند طبقه را با چنان حال معذبی و با قدمهای تند و سر پایین طی کردن که فراموش کنی اصلا برای انجام سفارشی آنجا رفته بودی و آنچه ارزش دیدن دارد تنها جوانهای لاغر سیه چردهای باشند که هنوز کارگران شریف سفید پوستان پورش سوار خیکی بی شرف طبقه متوسطند. نمیدانم چرا ناتوانم از فکر کردن به این شیوه که "آزاد" کردن این منطقه کمکی کرده جوانهای مردم سر کار بروند و بعد جنس هشتصدهزارتومنی در تهران را اینجا هشتصدهزارتومن بخرم و تصور کنم ارزان خریدهام و از خریدم کیف کنم و از سفرم خوشحال باشم. میان صدها ماشینی که نظیرشان را تا به حال ندیدهام گذر آرام موتور گازی خاکستری رنگی که یک خانواده چهار نفری سرنشینش هستند، از حاشیه خیابان تمام هوش مرا با خودش میبرد. مرا به کودکی خودم میبرد. و بعد حاشیه شهری "باکلاس"، که هزاران سال بود بلد بود چطور زندگی ساکنانش را در این برهوت گرم و شرجی بچرخاند. درختهایی که درست همان جوری رشد کردهاند که مامن پرندههای کوچک پر سر و صدا و آهوبرههایی باشند که با وقت تنگ من نشد لحظهای را ازشان شکار کنم. و وانت پیکان و پراید جلوی در خانههای کاهگلی. کجا میروند که در خیابانهای لوکس این سرزمین محصور در آب، ندیدمشان؟ و مدام فکر اینکه آنها که اول بار این سرزمین را برای زیستن انتخاب کردند حتما جداییاش از تمام شهرها و جادههای جهان را انتخاب کرده بودند. شاید تصور کرده بودند، این جهان محصور به همانجایی نمیرود که همه میرفتند.
نظرات
ارسال یک نظر