من مانده در هرات و بخارا

یک قنات زنده در نجف آباد. عکس از ایسنا
توی شهری که من بزرگ شدم تمام مردم دوچرخه سوار بودند. زنها جز عقب چرخ شوهرشان نه، اما بخش بسیار مهمی از اقتصاد آن شهر، تنها به دوش زنان بود. آنها اکثرا قالی باف بودند. در خانه‌هایشان همیشه باز بود و کافی بود بچه‌ی سربه‌هوا و بازیگوشی باشی که سر به هر خانه‌ای بکشی و ببینی هفت هشت نفر روی یک دار قالی تند تند گره می‌زنند و دفدین می‌کوبند. گاهی چند زن با هم یک دار قالی در خانه‌ی یک اوستا برپا می‌کردند و به شاگردی می‎آمدند. این هنر دستی خودش بازاری برای دامپروران آن شهر بود و صنایع بسیار دیگری مثل نخ ریسی و صنایع فلز و چوب  و رنگ و رنگرزی را برای تهیه ابزار و ادوات قالی بافی کنار خودش داشت. در کنار این پیشه‌ها مردم اکثرا کشاورز و دامدار بودند، حتی اگر مغازه‌دار بودند، باز هم محصولات خودشان را می فروختند. قشر جدیدتر کارمند و کارگر هم بودند که در صنایع فولاد تازه تاسیس در آن سال‌ها، و سیستم اداری همان شهر فعالیت می‌کردند. اما هنوز بیشتر خورد و خوراکت محصول دست همان مردم بود و چقدر همه چیز لذیذتر بود. از نان و خامه و عسل و پنیر صبحت بگیر تا خورش و چلو و کباب. یک بازارچه هم بود که هر چه می‌خواستی ارزان‌تر از همه شهرهای اطراف ازش می‌خریدی. و آن‎قدر ارزان که هر صبح سیل مردمی از شعاع صد کیلومتری به سویش روانه بود. با اینکه جنگ بود و تورم بود و شهید زیاد بود و نارضایتی زیاد، اما زندگی رونق داشت.
سبد بافی
مردها و پسرها همه دوچرخه سوار بودند. صبح به صبح دوچرخه‌هایشان را سوار می‌شدند و می‌رفتند تا عصر. ظهر از دالان هر خانه‌ای که وارد می‌شدی آبگوشت یا عدسی چرب و چیل خوشمزه‌ای مهمان بودی. تو کوچه‌ی دراز ما بیش از 50 خانه‌ی خیلی بزرگ با بچه‌های زیاد وجود داشت. آنقدر زیاد که بزرگ‌ترها هیچ کدام نمی‌دانستند کدام بچه مال کدام خانه است. و همه بچه‌های همه بودند. تنها دو نفر ماشین داشتند. یکی پیکان استیشن که صاحبش برای کارهای باغش ازش استفاده می‎کرد و یکی بنز قدیمی یک آقای دکتر جوان که سر کوچه می‌نشست. جمعه‌ها شهر خالی از آدم بود و باغ‌ها پر از آدم و بوی آش برگ دلربا و سرکه‌ای که تو زیرزمین خانه‌ها می‌انداختند، دیگر برنمی‎گردد. مثل رد کهکشان که شب هر جای شهر که بودی بالای سرت می‌دیدی و بهش راه مکه می‎گفتند.
کوچه را حالا شهرداری عقب نشانده است و خانه‌های سه چهار طبقه‌ی جدید مجهز به پارکینگ‌ باز هم کفاف آن همه ماشین را نمی‌دهد. کوچه از شدت ماشین ِ دو طرف پارک شده از آن وقت‎ها که عقب ننشسته بود، هم تنگ‌تر است. هرچند ترافیک تهران معروف‎تراز همه جاست، اما به تجربه‌ای که من دارم، ترافیک آن شهر سنگین‌تر از ترافیک تهران است. هوا آلوده و صدای قطع نشدنی موتور همیشه در پس زمینه و آسمان بی‌ستاره و چرخ چینی هم که منسوخ. همه جا پاساژ است و لباس و لوازم آرایش و تبلت و سیمکارت و همه فقط مصرف کننده. باغ‌ها یکی یکی تبدیل به خانه می‌شوند و شهر هی از ریخت می‌افتد. کسی گفت: «قنات‌های خشک شده‌ی شهر را با سیمان پر می‌کنند.» (یاد باکتاپور می‌افتم. شهری بود در نپال که همه‌ی چیزهای قدیمی‌اش را حفظ کرده بود و مردم به آن سبک قدیم زندگی‌شان از خرید گردشگران روزگار می‌گذرانند و شهر از خراج‌گونه‌ای که هنگام ورود می‌پرداختی اداره می‌شود.) گفتم: «چرا بافت سنتی‌اش را حفظ نکرد؟» گفت: «اینجا همه کارمندند. انقلابی ندارد.»
در کتابی می‌خواندم که در شمال اروپا شهرهایی هستند که برای حل معضل آلودگی، مردم شروع کرده‌اند خودشان مواد اولیه‌ی غذای خودشان را آماده کنند. از پسماندش باغچه‌هایشان را کود بدهند و سوخت زمستان‌شان را تامین کنند و برای کارهای داخل‌شان فقط دوچرخه سوار شوند. با این کار معضل آلودگیشان بالای 90 درصد کاهش پیدا کرده. چقدر دیگر طول می‌کشد تا تجربه‌ی رشد و پیشرفت پیشرفته‎ترین کشورهای دنیا دوباره به این شهر برسد و مردم یک قدم دیگر به سمت "باکلاس‌تر" شدن بردارند و شروع کنند به دوچرخه‌سوار شدن و مهم‎تر از آن، متکی شدن به اقتصاد خودشان؟ گمانم به این زودی‌ها میسر نباشد. چون مردم شده‌اند بازار محصولات دیگران و کارگر کارخانه‌های تولید ماست و رب گوجه و کاشی و بلوک سیمانی و پلاستیک دست دوم و نان. قالی‌بافی اگر مانده، کارگران فقیری هستند که یک سال رج می‌زنند تا صدتا واسطه و دلال آخر سال بهشان یکی دو میلیون تومان دستمزد بدهند. برای محصولی که خودشان به قیمتی تا هفتاد برابر و حتی بیشتر می‌فروشند.
مادرم می‌گوید اینقدر دنبال ماست و خامه‌ی محلی هستی تب مالت نگیری؟ ازش می‌پرسم چند نفر به عمرت دیده‌ای که تب مالت گرفته باشند؟ می‌گوید یک نفر آن هم سی سال پیش. می‌پرسم تا آن وقت چند نفر را دیده بودی  که چربی خون و فشار خون و سکته ناقص و سکته کامل و سرطان گرفته باشند؟ سه چهار نفری را می‌شمارد. می‌پرسم و از آن وقت تا حالا چند نفر؟ گمانم در شمارش‌ در می‌ماند که دیگر چیزی نمی‌گوید.
باید به عقب برگردیم. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما