دشمن کوچک غریب بی پناه من
اولین روز اول دبستان، احساس غرور داشتم. یادم نمیآید دقیقا چرا احساس غرور داشتم. ولی احساس غرورم را یادم میآید. بابا من را به عشق درس و مدرسه بزرگ کرده بود. شاید چون خودش معلم بود. پیش از آنکه مدرسه بروم همیشه مراحل تحصیلم را برایم بازگو میکرد. دبستان، راهنمایی، دبیرستان و بعد هم دانشگاه مهندس الکترونیک. عجیب هم نیست که دقیقا همین روند اتفاق افتاد. بعد از آنش را نخوانده بود. روز اول مدرسهی ما مثل حالا نبود که زودتر شروع شود. همان اول مهر، من اولین جمعیت کثیر زندگیام را دیدم. بعضیها به جای مقنعهی شرمن سیاه، روسری گل گلی به سر داشتند. بعد از آن سال همه یکدست سیاهپوش شدند.
مامان خیلی اصرار کرده بود که من در بهترین کلاس باشم. همهی مامانها همین اصرار را کرده بودند. گمانم چون بابا معلم بود من میان نزدیک دویست نفر کلاس اولی جزء شصت تایی بودم که به بهترین کلاس فرستادند. کلاس خانم کریمی که اگر زنده باشد الان بالای نود سال دارد. آن سال میگفتند 33 سال است که معلم است و چون معلم کم است بازنشستهاش نکردهاند هر چند که خودش نمیخواسته دیگر سر کار بیاید. ما در وسط شهری قدیمی زندگی میکردیم و با اینکه دربارهی مهاجرهای افغان زیاد شنیده بودم تا آن سال که تنها یک همکلاسی افغان داشتم، ندیده بودم. هفت هشت سال تحصیل بعد از آن هم دیگر همکلاسی افغان نداشتم تا وقتی که به شهری جدید و مهاجرنشین نقل مکان کردیم.
اسمش ثریا بود. من خیال میکردم اینکه املا را نمینویسد به این دلیل است که فارسی را مثل ما حرف نمیزند و نمیداند چی باید بنویسد. الان فکر میکنم لجبازی میکرد. و بهترین معلم دنیا که معلم ما بود هر بار بعد از املا صدایش می کرد جلوی کلاس و دفتر سفیدش را به ما نشان میداد و بعد پرت میکرد توی سطل آشغال و مقنعهاش را میکشید و لای انگشتانش خودکار میگذاشت. وقتی بچه از درد به خودش میپیچید ولش میکرد کف زمین تا خودش را جمع و جور میکرد و میرفت دفترش را برمیداشت و با آن جثهی کوچکش میرفت ته کلاس مینشست.
این کشیدن مقنعه یک حرکت تحقیرآمیز بود گمانم. بهترین معلم دنیا دو بار هم با من این کار را کرد. یک بار وقتی که شاشیده بودم. زنگ آخر تازه شروع شده بود و من اجازه گرفتم که دستشویی بروم و معلم سرم جیغ کشید که همین الان زنگ تفریح بود و باید میرفتی و حق نداری بروی. من تا شد تحمل کردم و در نهایت ول دادم. بغل دستیام گفت این شاشیده و بعد هم معلم آن کار را کرد. یک بار دیگر هم فردای روزی که غیبت کرده بودم. و این بار با کشیدن مقنعه سرم را هم به دیوار کوبید. من هیچ وقت چیزی از اینها به خانه نمیگفتم.
اما بیشتر از بقیهی بچهها ثریا بود که کتک میخورد و تحقیر میشد و املا نمینوشت. زنگ تفریح فقط من و ثریا با هم بازی میکردیم. چون من شاشو بودم و شرمنده و ثریا هم تنها. سال بعد دیگر ندیدمش. و دیگر هیچ وقت ندیدمش.
مسجدی که توی محلهمان بود یک دستگاه آتاری داشت. دختر همسایهمان مسئول آتاری بود و تبلیغ کرد که ما برویم آتاری بازی. ظهر روزهای فرد ساعت 1 تا 3 نوبت دخترها بود. در اتاق کتابخانه را باز میکردند که یک میز و صندلی ارج و تلوزیون هیوندای سیاه و سفید بدنه قرمز و آتاری توش بود. قبل از ساعت 1 دم در کتابخانه غلغلهای بود. یکی که مبصر شده بود یکی یکی ثبت نام میکرد و به ترتیب بچهها مینشستند. اما این ثبت نام و نظم و ترتیب باعث نمیشد که وقتی نشستهای بازی میکنی چهل نفر دیگر از پشت روی سرت نریخته باشند و جیغ و داد نکنند و هی به اینور و آنور هلت ندهند. برای همین هیچ وقت نتوانستم آن هواپیمای ضایع را در دنیای دوبعدیاش به سرمنزل مقصود برسانم و ببینم آخر این همه تکرار به کجا میرسد. ملیحه و اسما از بقیه بزرگتر و درشت و قلدر بودند. ملیحه افغان بود. بعدها کسی بهم گفت فرانسه رفته و تئاتر خوانده و همانجا مانده و کار میکند. این دوتا شلوغ بازی درمیآوردند و هل میدادند و موجبات حذف بچهها را سریع فراهم میکردند تا نوبت خودشان بشود. یک بار سعی کردم تلافی کنم که کتکم زدند. گمانم آن دو تا بالاخره فهمیدند آن هواپیما قرار است کجا بنشیند.
کلاس سوم در یک مدرسهی دیگر بودم. آنجا یک همکلاسی از روستایی ترک نشین از توابع استان اصفهان داشتیم. اسمش مرضیه بود. فامیلی معلمی که داشتیم اسم روستایی از توابع استان فارس بود. بنابراین در آن مدرسه کسی که غریب تر بود آن معلم بود و نه آن همکلاسی. اما احتمالا اختیارات معلمی بود که به خانم اجازه میداد مرضیه را تحقیر کند. آن بچه هیچ وقت جواب سوالهای معلم را نمیداد. معلم صدایش میکرد جلوی کلاس که ازش درس بپرسد. اگر حرف میزد لهجهاش را مسخره میکرد. دخترک در جواب هیچ یک از سوالهایش هیچی نمیگفت. مگر اینکه بالاخره مجبورش میکرد چیزی بگوید. معمولا با خودکار تو سرش میزد تا بالاخره به حرف بیاید و چیزی بگوید. بعد لهجهاش را مسخره میکرد. توی کلاس هیچ کس جرات نمیکرد بخندد. اما بعد از کلاس مرضیه دوستی نداشت.
بعد آمدیم به یک شهر جدید که همه ساکنانش مهاجر بودند. هر کس دستهی خودش را داشت و با بقیه کاری نداشتند. اگر نیازی به تعاملی بود در صلح و صفا اتفاق میافتاد. آن شهر در آن سالها، جایی نبود که از قدیم تعلق به افراد خاصی داشته باشد و کسی حق آب و گل برای خودش قائل باشد. اما الان دیگر اینجوری شده. مهاجرهای قدیمی مهاجرهای جدید را دوست ندارند. و مهاجرهای جدید هم مهاجرهای قدیمی را. حالا بچههای همکلاسیهای قدیم من دبستانی هستند. کاش ما از تجربه میآموختیم که «همهی بچهها، فرزندان آفتاب و زمین هستند». و از آن مهمتر اینکه وضع اقتصادی و به دنبال آن وضع اجتماعی ما را جنگهایی خراب کردند که دولتهایمان به راه انداختند یا آدمهای ترسیده و بیپناهی که از وطنشان یک کوله پشتی برداشتند و در بازار شهری غریب، در میان مردمی غریب حمالی کردند تا یک لقمه نان بخورند؟
نظرات
ارسال یک نظر