Smoking Kills!

مریم پروازاولین باری که سیگاری روشن کردم و سعی کردم بکشم هفت هشت سالم بود. اون موقع ما پنج نفر بودیم که توی بیست متر جا زندگی می‌کردیم. البته یه حیاط خیلی بزرگ داشتیم. برغم اقلیم نسبتا سردی که اون منطقه داشت، انگار مردم فضای باز بیرون رو به فضای زیرسقف ترجیح می دادن. ولی اکثر روزای زمستون و پاییز مجبور بودیم زیر سقف باشیم. بابا خیلی سیگاری بود و هست. مامان هیچ وقت سر این موضوع باهاش کنار نیومد. یعنی توی اون سی سالی که من باهاشون زندگی کردم هیچ وقت از این جنگ خسته نشدن و دست برنداشتن. مامان فقط و فقط استدلالش این بود که بچه ها و من نمی خواهیم دود بخوریم. و بابا جوابش این بود که سی سال خونه پدرت دود خوردی چیزیت شد؟ یادم نیست اگه یه زمانی از این جر و بحث بدم می اومده. تا جایی که یادم هست بهش عادت داشتم. جر و بحث های کم تکرارترشونو دوست نداشتم. بدم می اومد. اما این یکی یه روتین بی خطر شده بود. لابد یه جور ابراز خود. اولین باری که تو زندگیم دیدم بابا سیگارشو برداشت برد توی حیاط کشید بالای سی سال داشتم. برای همین تعجبی نداشت که چشمام چهل تا شده بود. نشسته بود پای گل‌های رزش و با ریتم نامجو می‌خوند تو درمیان گل ها چون گل میان خاری و سیگار می کشید. حالا دو نفرن تو یه خونه بزرگ که یه حیاط بزرگ داره. ما توی مهی از دود بزرگ شدیم. اما وقتی توی اون هفت هشت سالگی بابا منو با اون سیگار تا کمر تفی دستگیر کرد، پشت دستمو با سوزن سوراخ سوراخ کرد که دیگه از این غلطا نکنم. یادمه که سر این موضوع با مامان دعواشون شد و من از دعوای اون دوتا بیشتر از تنبیهی که شده بودم غصه خوردم. مامان همیشه به بابا می گفت بچه از رفتارت یاد می‌گیره نه از سخنرانی‌هات. ولی بابا توی تمام اصول تربیتیش مثل کامل رطب خورده‌ای بود که منع رطب می‌کرد. وقتی بزرگ‌تر شده بودم و پرروتر بهش می‌گفتم، خودت چرا می‌کنی؟ می‌گفت تو هم هر وقت چهل سالت شد هر گهی دلت خواست بخور.
بابا هیچ وقت لب به هیچ دود دیگری به جز سیگار نزد. ولی من توی دوران اول دانشجویی هر چیزی رو تجربه کردم. سیگار اون اوایل توی جمع دوستای به خصوصی بود و بیشتر وقتا نبود. بعد یه جایی چشممو باز کردم و دیدم اصن تصوری از نبودن سیگار ندارم. دیشب تا صبح مجبور بودم بیدار بمونم و کار کنم. سیگارم دیروقت تموم شده بود و تا هشت که دکه باز کنه دیوونه شدم. توی شیش هفت ساعتی که گذشت یه لحظه نبود که فکرش از سرم دور بشه. استرس، بی‌تابی، عدم تمرکز. تمام تنم و هستیم می‌خواست که این دود بره تو ریه‌م. بعد، سرگیجه‌ی اولین پک صبح. گمون نکنم هیچ کسی تو هیچ بهشتی اون حسی رو داشته باشه که من صبح بعد از پک اول داشتم. اما داستانی که می‌خوام بگم تازه الان شروع می‌شه.
یه جایی چشممو باز کردم و دیدم اصن تصوری از نبودن سیگار ندارم. تا سه سال پیش که یه داستان عشق پیری اتفاق افتاد برام و عشقم از سیگار بدش می‌اومد. شاید فکر کنید اغراق می‌کنم. ولی واقعیته. اون موقع یه روزی یهویی تصمیم گرفتم که دیگه نکشم و توی بیشتر از یک سال و نیم حتی یک بار هوس نکردم سیگار بکشم. هیچ مقاومتی نبود. دلم نمی‌خواست اصلا. هیچ میلی نداشتم. من که قبلش شده وسط امتحان بزنم به چاک و یه سیگار بکشم، حتی وقتی دود همکار (که فقط پسرا حق داشتن بکشن) بهم می‌خورد، با وجود تمام ممنوعیتی که محل کارم داشت هیچ کششی برای زدن حتی یه پک نداشتم. نه هوای سرد، نه هوای بارونی، نه خستگی کار، نه چرت بعد از ظهر، نه شام یا ناهار سنگین، نه کافه رفتن و دوستای سیگاری، نه مستی، هیچ کدوم میلی به کشیدن سیگار توی من ایجاد نکردن. هنوزم برام سواله که چطور چنین چیزی ممکنه؟ حتما آدمای سیگاری می‌دونن چی می‌گم. به خصوص اگه تلاش کرده باشن ترک کنن.
عشق ترشح یه سری هورموناست که بیخود و بی‌جهت درباره یه آدم خاص بالا می‌زنه. اون آدم احتمالا از خیلی آدمای محتمل دیگه‌ای که دور و بر هستن چیز بهتری نداره، حتی شاید چیزای خیلی بدتری هم داشته باشه. فقط انتخاب طبیعیه که تعیین می‌کنه اون هورمونا با کی بالا بزنن و هیچ منطق و احساسی هم نمی‌تونه اون هورمونا رو کم کنه. هیچی به جز خود عشق! من هیچ معنای شاعرانه و عرفانی و آسمانی براش ندارم. شاید بقیه داشته باشن و براشون جواب هم بده. ولی تجربه‌ی من میگه که فقط و فقط همینه. با تمام بی سوادیم تو این حوزه بذارید بگم که: ژن. و تنها نظریه‌ای که برای اون بی میلی یک سال و نیمه به سیگار داشتم اینه که من جای اعتیادمو با عشق عوض کرده بودم. شاید جای نیکوتینی رو که قبلش تمام سلول‌هام بهش وابسته بودن با هورمون. شاید جای وابستگی ذهنیم به سیگار رو با وابستگی ذهنیم به یک آدم دیگه. نمی‌دونم. ولی به هر حال بعد از فروکش کردن اون عشق که درد و رنج به خصوصی هم نداشت یه شب مستی یه پک به سیگار کسی که کنار دستم بود زدم و ادامه پیدا کرده تا همین امروز.
صبح وقتی که سیگارو از دکه گرفتم و گذاشتم تو جیبم، یعنی به محض اینکه خیالم راحت شد که هست، شروع کردم یه جور دیگه فکر کنم. به همون چیزایی که مدت زیادیه، هر بار یه سیگارو روشن می‌کنم بهشون فکر می‌کنم: همیشه از خودم می‌پرسم که اولین باری که توی جمعی رسما سیگار کشیدم به دنبال چه معنایی از خودم می‌گشتم و هیچ وقت جوابی به جز این پیدا نمی‌کنم: یه دختر آزاد و مستقل. وقتی هنوز پک اولی به سیگار نزدیم، جذابیت سیگار کشیدن فقط جذابیت پرفورمنسه. بعد از اون پک می‌شه گفت دودش رو دوست دارم و برای همین می‌کشم. یا بهش اعتیاد دارم و نمی تونم نکشم. ولی قبل از پک اول فقط ژسته. چند وقت پیش اتفاقی یه مطلبی توی فیسبوک دیدم که یادم نیست از کی بود. اما موضوعشو سرچ کردم و یه لینکی درباره‌ش پیدا کردم. مختصر می‌کنم.
داستان اینه که شرکت‌های دخانیات آمریکا برای گسترش بازارشون از یه آدمی به اسم برنیز کمک می‌خوان که بتونن مشتریان زن رو ترغیب به سیگار کشیدن بکنن. برنیز دستی به روانشناسی داشته و پدر روابط عمومی جدید شناخته می‌شه. توی دهه بیست توی آمریکا سیگار کشیدن زن‌ها یه تابو بود. زن‌های کمی سیگار می‌کشیدن و توی خیابون هم سیگار کشیدن برای زن‌ها ممنوع بود. اما موج فمینیسم و برابری خواهی جدید بین زن‌های شیک پوش و جوون طرفدارهای زیادی داشت. به این ترتیب این آقای برنیز سیگار رو تبدیل می‌کنه به «مشعل آزادی» و از زن‌ها می‌خواد که برای نشون دادن اینکه با مردها برابرن در فضای عمومی سیگار بکشن. بهشون سیگار کشیدن ِ بااتیکت رو یاد میدن و در روز عید پاک زن‌های امروزی ترقی‌خواه سیگار به دست رو به خیابون می‌فرستن. به این عکس نگاه می‌کنم که چقدر مسخره است. فکر می کنم که چطوری هویتی که توی اون سن و سال، تصور می‌کردم مستقل و آزادانه شکلش می‌دم یه هویت کاملا وابسته، فرودست، و کالایی بود. وابسته از این جهت که دلیلی به جز منع اجتماعی که نمی‌خواستمش و پذیرش در اجتماعی که می‌خواستمش برام وجود نداشت. فرودست به این دلیل که فقط سیگار نکشیدن نبود که سیستم داشت به من تحمیلش می کرد، سیگار کشیدن هم کاری بود که سیستم داشت به من تحمیلش می کرد. و کالایی که خواست‌های انسانیش تبدیل به بازار صاحب ثروت می‌شن. بازاری که نه تنها جایی برای ایده نمی‌ذاره بلکه مستقیما بدن رو نشانه می‌ره.
اما سیگاری شدن اینطور در سطح پرفورمنس باقی نمی مونه. بعد از مدتی تبدیل به یه تجربه درونی میشه. در غالب مواردی که یه آدم سیگاری سیگار می‌کشه، به نوعی لحظات درد و رنجشو تسکین میده. سیگار اغلب همراه لحظات تنهایی و بی‌کسی آدم سیگاری می شه. پیرمرد یهویی خودشو تنها می بینه، با تصویری که نمی دونم کیه، که در میان گل ها چون گل میان خاره، و یه سیگار. همراه انزوا، تبعید، بهتر بگم خودتبعیدی، خودطردی. تنها چیزی که میشه با اطمینان گفت که مطلقا برای آدم سیگاری محلی از اعراب نداره اینه که دیگران چه تصوری ازش دارن. توی اغلب سیگار کشیدن‌های آدم سیگاری، اصلا دیگرانی وجود ندارن. دلم می‌خواد بدن سالمی داشته باشم، تمرینای شبه نظامی ببینم. تو کوه و کتل زندگی کنم. لذتایی ببرم که آدمو روبراه می‌کنن. اگه روبراه نباشم هیچ وقت نمی‌تونم خونه‌ای تو مراکش داشته باشم. هیچ وقت نمی‌تونم هیچی داشته باشم.
دیگه اوایل قرن بیستم نیست. روزگار بدن های امیدوار تموم شده. روزگار خشم و هیاهو تموم شده. روزگار بدن های مایوس، بدن های متنفر، بدن های سرد، بدن های تنهاست. روزگار بدن های تکه تکه، بدن های سوخته، در تلوزیون. روزگاری که دیگه همه می دونن که کاری از دست کسی برنمیاد. روزگاری که روی پاکتای سیگار نوشته سیگار کشیدن، می کشد. روزگار انتقام شخصی از بدن خود.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما