لاطائلات
گمانم اگر مرد بودم شغل رفتگری را برای خودم انتخاب میکردم. صدایش هر شب از پنجره میآید. صدای رفتگر، صدای کشیدن جاروی بلندی است روی آن همه کثافت این انفجار جمعیت در این پرجمعیتترین منطقهی ایران، در خلوتترین ساعت شبانهروز. انتخاب این ساعت برای کار کردن انتخاب هوشمندانهای است. و انتخاب عصر، وقتی هزاران نفر در پیادهروی رودکی و در خود خیابان از لابلای ترافیک و پارک های دوبل، بالا و پایین میروند تا حاصل دسترنج یک ماهشان را صرف خرید لوازم بیمصرف کنند، برای خوابیدن! البته آنها که میخرند حتما مصرفش را هم با رضایت و خوشحالی دارند. ولی این چیزی از بیمصرف بودنش کم نمیکند.
کتابی که دارم ترجمه میکنم. یک ترجمهی سفارشی برای به دست آوردن پولی که خرج خرید لوازم بی مصرف شود، دربارهی کاربرد تکنولوژی در جنگ است. همین تکنولوژیای که به مردم ما اینستا و تلگرام را برای به اشتراک گذاشتن عکس لبها و گونههای عمل کردهی زشتشان داده است و به مردم حلب مرگی فجیع را در تنها بیمارستانی که دارند.
کتاب را وزارت دفاع ایالات متحده چاپ کرده است و بدون اغراق میگویم که در هر صفحه از این کتاب یک بار از رشد سریع تکنولوژی و اینکه این رشد سریع تکنولوژی باید به «ما» سلطه (dominance) بدهد و دشمن ما را نابود کند حرف زده شده است. حتما خواندن عربی به عنوان زبان سوم باعث شده است که در جای جای متن ترجمه دشمن را به صورت دشما بنویسم! اما تنها در مملکت ما است که این کلمه -دشمن- تصویر یک فرد خاص را به ذهن میآورد که ش را به عمد ژ میگوید و مردم هم مسخرهاش میکنند. هیچ جای دنیا دشمن توهم نیست. فقط توی مملکت ما است که دشمن توهم است. دلیلش هم خب واضح است. ما درگیر خرید و مصرفیم. هر کس هم که میخواهد برود توی مملکت غریب کشته شود، بفرماید برود. عکسش را هم میزنیم سر پیچ خیابانهایمان و اصلا هم نمیپرسیم که این بچهی هجده نوزده ساله در خان تومان (یا خان طومان) کشته شده که از کدام حرم دفاع کند؟ حرم بیشتر، بازار بیشتر!
رشد سریع تکنولوژی، چیزی است که آمدم اینجا دربارهاش بنویسم. سرعت رشد تکنولوژی من را به یاد تابع نمایی میاندازد. البته نصف بیشتر مردم ایران، و سهم بیشتری از مردمی که این را شاید بخوانند مهندسند و کمتر نیازی به توضیح تابع نمایی هست. ولی برای محکم کاری میگویم که توی گوگل بزنید تابع نمایی و عکسش را ببینید. یک منحنی که از صفر شروع میشود و آهسته آهسته به 2.71 میرسد و بعد ناگهان سر از ناکجا درمیآورد. این رشد سریع تکنولوژی از کشف یک سری قوانین شروع شد که همیشه بودند. از اولین تابش در جهان میلیونها سال میگذرد و از اولین روشن شدن آتش چند ده هزار؟ چند صد هزار؟ سال. اما از کشف ساز و کار آن نور و گرما صد سال هم نمیگذرد و ناگهان همه چیز به هم متصل شده است. رشد سریع، این سرعت بالای رشد، خوشحالم بگویم که تنها به سوی نابودی است. میگویند شروعش انفجار بوده. خب پایانش هم همان است. کاش به دوران زندگی من قد بدهد. واقعا دلم میخواهد ویرانی ببینم. مرگهای فجیع و ریزش ساختمانهای بزرگ و اذا زلزلت الارض زلزالها. این پیغامی است که برای آن تعداد انگشت شماری که زنده میمانند میگذارم. یک ایده داشتید، برابری. اگر خواستید دوباره بسازید همان ایده را بگیرید و گه هم نزنید. هیچ علاج دیگری برای این کثافت پیچیدهای که همه غرق آنیم وجود ندارد. تنها نابودی است که به خوشبختی خواهد رسید. بنابراین حتی اگر میخواهید خودکشی کنید، انفجار انتحاری خیلی بهتر از هر روش دیگری برای خودکشی است.
مدرسه که میرفتم، مادرم عادت داشت وسایلم را بگردد. خیلی بدم میآمد. اما کاری از دستم برنمیآمد. همیشه دست نوشتههایم را که پیدا میکرد، صبر میکرد از مدرسه برگردم. بعد یک جلسهی محاکمه با حضور پدرم ترتیب میداد و نوشتههایم را بلند میخواند تا خجالت بکشم. بعد توی صورتم تکانشان میداد و پارهشان میکرد و میگفت لاطائلات. لاطائلات را چندین بار تکرار میکرد و هربار رویش تاکید میکرد. گاهی هم میگفت یادداشتهای یک دیوانه و خیال میکرد که من را ناراحت میکند. از لاطائلات ناراحت میشدم، اما از آن یکی نه.
دفعهی قبلی که مادرم را دیدم همین سر سال بود. رفته بود کمد قدیمی ام را خالی کرده بود که نمیدانم چه کارش کند و آخر دفتر شیمی دوم دبیرستانم با جلد صورتی با همان طرح قدیمی تعلیم و تعلم عبادت است یک داستان پیدا کرده بود. آورد بهم داد و گفت برایش بلند بخوانم. خواندم. یک داستان بود از یک دختربچهی عرب که در زمان جنگ ایران و عراق توی یک زیرزمین گیر افتاده بود، با جسد پدر و مادر و برادر نوزادش که داشتند بو میگرفتند. گریه کرد. چندمین بارش بود که با آن داستان گریه میکرد؟ نمیدانم. یادم نیست آن داستان را کی نوشتهام و اصلا یادم نبود آن داستان را نوشتهام. اما در لابلای کلماتی که نوشته بودم، میدیدم که حس انتقام از آزارهای مادر و پدر و برادرم، خودش را در شرح یک داستان از ویرانی، جای داده بود. کدام عشقی، کدام دوست پسری (!) میتواند من را از خودم نجات بدهد؟
نظرات
ارسال یک نظر