دوباره سفر اصفهان

روزی که خانم بنی العباس (فامیلیش عباسی بود) با خطکش چپ و راست می زد تو صورت دختر 14 ساله ای که می گفتن یه نامه عاشقانه تو کیفش پیدا شده (که نهایت شیطنت ما بود تو اوایل دهه هفتاد)؛ و چند روز بعد که عروسی دختره رو با پسری که می گفتن نامزدشه برگزار کردن که از دختره محافظت کنن(!)؛ همه حق رو دادن به اولیای مدرسه و پا رو بیشتر فشار دادن رو راه نفس ما، که ازمون بیشتر محافظت کنن! تموم تابستونای دهه هفتاد که باید ورزش می کردیم و سرزندگی و جوونی و هدفمند بودن رو یاد می گرفتیم، استعدادمونو کشف می کردیم و سراغ هنر دلخواهمون می رفتیم، زندانیمون کردن کنج خونه و تنها دسترسیمون (تازه اگر خوش شانس بودیم) کتابخونه ی پدرمون بود، با تم احمقانه ی روشنفکر افسرده طوریش! هی بهمون قر زدن که سینه ت چرا پیداست و هی مجبورمون کردن قوز کنیم که برادر و پسرخاله نفهمن ما سینه در آوردیم که حالا تو سی و چند سالگی مسخره مون کنن که چرا بلد نیستی دلبری کنی!!! حالا واسه ما همه شون شدن حق بگیر نماینده مجلسی که خودشون میگن به خاطر بدحجابی و دست دادن به نامحرم میخوان راهش ندن مجلس. بعد وقتی واقعیت زننده شونو تف می کنی تو صورتشون، یه جوری زل زل نگاهت می کنن انگار دیوونه ای و با طلبکاری بهت میگن: خب اون موقع فرق داشت!
یعنی آدم به جای اینکه سرشو بگیره لای پاش از خجالت، با صدای بلند اعلام کنه که من با باد می چرخم و تازه احساس کنه حق هم باهاشه. آخ که چقدر دلم میخواد ترامپ بشه رییس جمهور آمریکا و احمدی نژاد هم برگرده به نقطه ی طلایی تا من روزای سخت انتقام الهی رو ببینم!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما