از قتل عام بیحساب مورچهها
خارجی- روز
پشت چراغ قرمز بعدی، مینشینم عقب یک سمند زرد. آن طرف صندلی یک خانم همسن و سال خودم نشسته. موهای خیلی صاف و خیلی سیاهش از زیر روسری ساتن سیاه بیرون ریخته. کیف چرم اداری و لباس رسمی گرانقیمتی تنش است. از صندلی جلو پشت سر مرد جوانی پیداست. چراغ سبز میشود. جلوی ما یک پراید وسط چهارراه خاموش میکند. توی یک لحظهای که طول میکشد تا دوباره روشن کند و راه بیفتد راننده بیحوصله میگوید: خانووووم. و به کنارش که میرسد بوق میزند و نگاهش میکند. من هم نگاه میکنم که واقعا خانم است؟ خانمی که کنارم است به راننده میگوید: چی کار به خانوم بودنش دارید؟ و رو به من زیر لب: رانندگی من از خودش بهتره. راننده نگاه پف کردهاش را میدوزد به آینه و میگوید: کاری به خانوم بودنش ندارم. رانندگی بلد نیست نشسته پشت فرمون. خانم جوابش را میدهد: اگر آقا بود هم همین شکلی میگفتید آقا؟ راننده همانطور صاف تو آینه نگاه میکند: اگه آقا بود بهش میگفتم گوساله.
تبعیض از آنجایی شروع میشود که به یک نفر گوساله بیخود و بیجهت میگوییم خانم، چون روی آلت تناسلیاش سیصد یا چهارصد تا سکه قیمت گذاشته است. و این قرارداد را همه پذیرفتهاند. و معاملهای را که کردهاند توی خیابان با بوق بوق به همه اعلام میکنند و جشن تهوع آور با شکوهی میگیرند و میلیونها تومان خرج میکنند که در آن جشن خودشان را شبیه دلقکها کنند و در قالب زوج به همان هرزگیهای ازلی و ابدی و همگانی ادامه بدهند.
داخلی- شب
دیوانه سرش را انداخته پایین و خیره شده به گوشه پایین پنجره. چیزی به جز سیمان ساختمان همسایه از این پنجره پیدا نیست. سرش را تکان میدهد، نفسش را با آهی از سینه میدهد بیرون و خاکستر سیگارش، قبل از آنکه دستش برسد به زیرسیگاری میریزد روی زمین. با صدای پایین و خشدار و لرزانی میگوید: پناه بر خدا.
آن یکی دارد چایی میریزد: پناه بر خدا از چی؟
نگاهش را از پشت پنجره میکشاند روی آن یکی و با همان لحن میگوید: از قتل عام بی حساب مورچهها.
نظرات
ارسال یک نظر