0012

بدبخت تر از این هم هست اصلا که خاکستری محو آدم تب دار باشد و دست آدم زیر تبر مانده باشد در سطرهایی که ننوشت و گونه ی تب دار آیینه رویش را لمس نکرد؟ تب تو چشم هات باید چیزی شبیه برق الماس های سیرالئون باشد. شاعرتر می کند آدم را.
رسانایی این حرارت احتمالا به جنبش های اتمی ربطی ندارد زیاد که تقریبا از یخ های قطبی دما می گیرد که آتش سینه ای تقریبا در استوا را بدمد. کاش می شد سر و ته همه چیز را با همین تقریباها هم آورد. آن وقت روی شانه ی ابولهول نشسته بودیم و تو سرت را گذاشته بودی روی پام بی آنکه زخمی تنت را رنجور کرده باشد.
این بعد و قرب هم خیلی به متراژ نیست وقتی نور آن همه راه را در ثانیه ای می رود و آسانسور تا به همکف برسد پانزده دقیقه ی تو تمام شده است. یعنی نور یک خورشید آن طرف تر هم به زمین رسید و مردی که نمی داند قبای خاکستری اش را به کجای شب تیره اش بیاویزد همین جور پای آبله مانده. در آن فیزیک را هم باید گل گرفت یعنی. جان من بیا پرده بینداز و بزن راه حجاز.
چه انتظاری داری با دستی که زیر تبر مانده؟ بیا بده دست من - قبای خاکستری ات را-؟ اینها همه را تو به قرینه دلخواه حذف کن. تهش فاصله می ماند و درد و اندوه برای هردویمان. سرفه ها و دردها و اندوه های همه عالم را می خرم به قیمت فاصله ای که کردیتش را ثانیه ها کنتور می اندازند. گمان نمی کنم کردیت عمر من بیشتر از این فاصله باشد.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما