0011

حالم بده. بهت احتیاج دارم. به تو؟ به صدات؟ به کلمه هات؟ یه چیزی ازت باید باشه دور و برم وقتی این جوریه. می خوام بخوابم. خسته ام خیلی. مغزم نمیذاره. همه زندگی ای که از سر گذروندم هی تو سرم می چرخه. اولین باره که دارم می ترسم از اینکه یه روزی دوسم نداشته باشی. که تو، منو دوس نداشته باشی. راستش اینکه از طرز حرف زدنم، از قیافه م خسته بشی دردناک تر از این نیست که از حرفام، از اینکه نفهمیده باشیم یا سر سوتفاهم. این شخصیت و اینا دفه چندمه که حرفش میشه. غصه می خورم بعدش ساعت ها. فکر می کنم که یه روزی خسته میشی دیگه. شرایط که این شکلی باشه بهانه ش هم زود پیدا میشه. بعد یه دردی گوشه چشمم گوله می شه و همین جور  که راه میفته پایین چین و چروکای بیشتری درست می کنه. هیچ کسم نیست اینجا که دلداریم بده. که بعد بیاد بهت بگه من چقدر خلتم. که باز من فک کنم می دونی دیگه. یه کم ته دلم آروم تر شه یه کم
یه ساعتم نگذشته و حالا من مث مار زخمی می پیچم به خودم و دستم که بهت نمی رسه هیچ، صداتم نیست. کلمه هاتم نیستن. کلمه هاتن که منو سرپا نگه میدارن. وقتایی که نیستی، که دستم بهت نمی رسه، که هیچ استیکری جواب نمیده به دادم می رسن. می خونم برای بار صدم که نگاهت پخش  شد روی گونه ت و لمست خیس شد و اختلال حواست روی بخار شیشه ی سفید ودکایی به دمای شبنم می رسه زین آتش نهفته که در سینه من است و قطره قطره پیرترم می کنه
حالم بده. بهت احتیاج دارم. نیستی. کلمه هاتم نیستن. صداتم نیست. زلفو میذارم تکرار شه. خیالتو بغل می کنم که مثل باد می مونه و بند نمیشه یه جا. حداقل نه اینجا. میشه گفت هیچی عوض نشده. وقتی مث هر شب مث هزارن شبی که گذروندی می شماری که چند شب دیگه مونده تا برف، چند شب دیگه مونده تا یک سال دیگه؟  تا پنج سال دیگه، تا چهل سالگی...
یا نه، یه چیزی عوض شده که تا شنبه بشه یکشنبه سی سال پیرتر میشی و مدام می پرسی از خودت چطور 31 ساله شدم؟

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما