بعد همین جوری ولو شدم تو مترو قفلی لایتز آرکایوو زدم، یه دختر افغان که به زور 15 سالش بود روبرو نشسته بود. شوهرش به زور 17. یه بچه تو بغلشون بود 2-3 ماهه. دختره که مادر ماجرا باشه، همین جوری که نشسته بود رو صندلی پاهاشو با یه ریتمی تکون تکون میداد. من هشت نه سالگی رو صندلی پاهامو اینجوری تکون میدادم مادرم بهم میگفت نکن. پاهاتو تکون نده زشته مثلا یا چی. منم تو این مایهها بودم که تخمم. هر چی. دلم میخواد. اما... بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد. بعد فک کردم ننه بابای من 30 سالگی ننه بابا شدن. منم بچه اول بودم. اون پختگیای که تو برخورد و پدری کردن و مادری کردن برا برادر کوچیکم که تو 40 سالگی پدر و مادرم به دنیا اومد داشتن واسه هیچ کدوم دیگه از ماها تو سن بچگیمون نداشتن. پدر مادرم با من بزرگ شدن و تازه به آخری که رسید یه چیزایی یاد گرفته بودن. بچههه رو نگاه میکردم که میخندید و دست و پا میزد تو بقل ننهش، تو دلم میگفتم بدبخت میخندی؟ تو دیگه از مام بدبخت تری.
تابستون شده و موی من نیمه بلند و فرفری. نشسته بودم سشوار میکردم که بعدش برم بیرون. موهام عین فنر جمع میشدن میرفتن سیخ وامیستادن مغز سرم. بعد فک کردم اینجوری خوشکلترم یا اتو کنم؟ بعد اتو کردم. بعد اتو که میکردم فک کردم دمشون گرم. یه دستهی بزرگی از آدما کلا تخمشون نی. همین از صبح پاشن یه سری روتین انجام بدن، شبا یه تفریحی، هرکی به فراخور جیب و فرهنگ خودش بکنه و برن لالا. حالا چه فرقی میکنه صاف یا فرفری؟ خوشکل یا خوشکلتر؟ یه زمانی بود که فک میکردم زندگی باید یه معنایی داشته باشه. هی معنا پیدا میکردم سنجاق میکردم بهش. بعضیاشون اینقد فیت خود زندگی بودن که گولت میزدن. بعضیاشون اینقد بیقواره که خندهت میگرفت. تا اونجا خیلی چیزا برات مساله نیستن. بعد از یه جایی به بعد وامیدی. قبول میکنی که زندگی به کل معنایی نداره. مسالهی تو فقط واسه خودت مساله است و از اون بدتر اینکه تو حرفی برا گفتن نداری. همهی چیزا که قبلا گفته شده و تجربه شدن. بالا پایینشون کنی تهش می رسی به حقیقت غیر قابل انکار بی معنایی زندگی. بعد دنبال یه چیزایی میگردی که تحمل این بیمعنایی رو برات آسون کنه. مخدر. مخدر، نه صرفا به شیمی. (حتی به فیزیک، حتی به جبر!) یعنی فرقی نمیکنه به چی. معتاد میشی. حتی به کار کردن، حتی به به خودت رسیدن، حتی به شعر، حتی به دیدن دوستات، حتی به دوست داشتن. بعدشم که خب مخدره و عادت. درد اصلیت ساکت میشه و دردای مربوط به عادت شروع میکنن. به اون دستهی بزرگ آدما که واقعا دمشون گرم، خوش اومدی. این همه دور خودت چرخیدی. هرزگردی شاخ و دم نداره که.
مخدر من قبلا این بود که این چرخه رو یه جایی بسته بودمش. چه فرقی میکنه مثلا پولدار، موفق، خوشتیپ، مورد تایید همگان، یا اصن مایهی رشک و حسد همگان باشی یا نباشی. هیچی به تو رضایت نمیده. پس گور بابای همه کرده. هر کاری که عشقت کشید بکن. بعدها به این نتیجه رسیدم که اینجا من همون دختر هشت نه سالهام که پاشو تکون میده. بعد از یه جایی فک کردم بذا زندگیمو راست و ریس کنم. مخدرمو عوض کردم. گور بابای معنای زندگی کرده . بذا به فیزیک زندگیم یه صفایی بدم.
به همین چیزا فک میکردم که یهویی شاهد از غیب رسید. یه پیرمرد بزرگ سوار مترو شد و نشست بغل دختر پسر افغانه. بچهی اینا صاف قفل کرد رو پیرمرده و تا من پیاده بشم همینجوری قفلی مونده بود رو یارو. پیرمرده ریش و موی سفید داشت و دو برابر یه آدم عادی هیکل داشت. یه لبخند بزرگ دانایی تو قیافهش بود. نه اینکه لبخند بزنه. لبخنده تو قیافهش بود. میشد بگی بیشتر از هرکسی تو این دنیا بازی از سر گذرونده. سوراخی نیست که انگشت نکرده باشه و تپهای نیست که فتح نکرده باشه. انگار خود بی معنایی زندگی بود که حلول کرده بود تو تن یه پیرمرد و صاف اومده بود روبروی من تو مترو نشسته بود. نگاهشو دوخته بود به من. نگاهی که تهش میخوندی که میگه دست و پا بزن بچه. دست و پا بزن برا مفصلات خوبه.
چراغ اینجا هنوز روشنه؟ چه خوب...
پاسخحذفآره، با همینا سر میکنیم دیگه، شیمی، فیزیک، حسابان!!
اصلن خود فکره نباشه همه خلاص میشن.
ای بابا متن جدیده رو ورش داشتی که (همون مریم باکره و مادر ترزا و اینا)
پاسخحذفهیچی در کل فقط میخواستم بگم هستم و اینجا رو میخونم.
عالی! واقعا عالی...
پاسخحذفیه شهر بازی به وسعت زندگی با محدودیت زمانی به قد عمرت. ژتون تو جیب بعضی هست و تو جیب بعضی مثل اون بچه نه، بخواد باید جیب بزنه یا جارو بگیره دستش واسش.
پاسخحذفدستگاهها متنوعن. هرکدوم یه چالش. ژتونتو میندازی و... بعدش تا مدتی سرگرمی.
یا اصلاً نمیندازی.. با آب نباتی چیزی عوضش میکنی و میچرخی بازی دیگرانو تماشا میکنی
میخوامت.
پاسخحذفبیا بنویس مریمی.
پاسخحذفدلم برا نوشته هات تنگ شده.