اولین باری که رفتم استخر 20 سالم بود. برای اینکه هیچ استخری نزدیک خانه‌ی ما نبود. البته کسانی هم بودند که یک ساعت مینی‌بوس سوار شوند تا به استخر برسند و چهل و پنج دقیقه شنا کنند و یک ساعت مینی‌بوس سوار شوند و برگردند. من از آنها نبودم. وقتی اولین استخر نزدیک خانه‌ی ما ساخته شد که پیاده 5 دقیقه راه بود، من 20 ساله بودم. برای همین کسی لازم ندیده بود بهم بگوید که اگر توی استخر بشاشی آبش قرمز می‌شود و آبرویت می‌رود.
و من شاشیدم. و قرمز شد. و آبرویم رفت
تاس می‌ریختیم و به این چیزها می‌خندیدیم. کی کون داده، کی تو استخر شاشیده، کی با پیرزن خوابیده... یک سری آدم سی ساله‌ی 16- 20 سال درس خوانده به این چیزها می‌خندیدیم. مست بودیم. اما خب رفیق آمریکا بزرگ شده‌مان هم مست بود و اینها برایش خنده دار نبود. تو گوش من گفت: چرا شما مثل بچه‌های 14 ساله فکر می‌کنید و شوخی می‌کنید؟
من ظهرهای تابستان 14 سالگی‌ام را اینطور می‌گذراندم. وقتی پدرم پای «ظهر تابستان است، سایه‎ها می‌دانند که چه تابستانی است» با صدای شهرام ناظری چرت می‌زد کتاب‎های ممنوعه‌اش را می‌دزدیدم و لابلای ورق‌هایش زیر باد گرم پنکه سقفی اتاقی که کتابخانه توش بود می‌فهمیدم که ئه؟ پس به خدا هم می‌شود شک کرد! و می‌فهمیدم که چیزهایی هست که در اخبار نمی‌گویند. و این چیزها به ما دغدغه‌ی اجتماعی داد (یکی یک کیسه پلاستیکی به من برساند) و حق خواستیم و غدبازی درآوردیم و با دیکتاتور کوچک -پدر- جنگیدیم تا جنگیدن با دیکتاتور بزرگ را تمرین کنیم. اما جنگ کوچک سال‌ها طول کشید و هنوز هم تمام نشده ما دیگر رمقی نداریم.
بعد از آن اخبارهای ساعت 2 و آن تحلیل های سیاسی عصر جمعه دیگر نتوانستیم شعری بخوانیم که سیاسی نباشد. وقتی دست من لابلای گره‌های زلف سیاه تو گیر می‌کند یعنی اختناق و وقتی تو روی روشنت را برمی‌گردانی و«ردیف مرواریدت لای عناب لب‌هایت پیدا می‌شود» یعنی «دل قوی دار، سحر نزدیک است.»
و حالا در ابتدای چهارمین دهه‌ی عمرمان دراگ می‌زنیم که فراموش کنیم. که به شاشیدن در استخر بخندیم و فکر کنیم: دل قوی‌دار، هنوز یک ورق دیفنوکسیلات در خانه مانده. 
فکر می‌کردم اگر یک روز خانه‌ی خودم را داشته باشم دیگر هیچ غمی ندارم. حالا خانه‎ی خودم را دارم و صبح تا شب دست و پا می‌زنم لابلای چیزهایی که ازشان متنفرم و چیزهایی که عاشقشان هستم و یکی بعد از دیگری از دست می‌دهمشان. آنچه دارم که زیر آوارش می‌کنم و آنچه ندارم که تن می‌فرسایم که داشته باشمش و نمی‌شود. نمی‌شود. من هم سوسن! اتفاقا اسم قشنگ تری است.
باید بروم خانه‌ی آن دوست آمریکا بزرگ شده‌ام و بهش بگویم بعد از سه سال جواب سوالت را پیدا کردم. روشنفکربازی و اینها همه را باور نکن. اگر ما توی این مملکت بار داشتیم همین جوجه فیلسوف‌ها عصرها می‌رفتند مست می‌کردند و می رقصیدند و خستگی روزشان را کنار پیاده رو استفراغ می کردند و این بازی‌ها هم نبود. همه چیز از اینجا شروع می‌شود که ما عرقمان را نصف شب در تنهایی کنج اتاقمان می‌خوریم و به جای استفراغ گریه می‌کنیم.

نظرات

  1. دوست عزیز،
    من فکر می‌کنم که ما در ۱۴ سالگی که وقت این کارها بود داشتیم مبارزه سیاسی میکردیم و حالا در ۳۰ سالگی یاا بیشتر می‌خواهیم عقد‌های خود رو ناخود آگاه خالی‌ کنیم...

    پاسخحذف
  2. چرا نوشته قبلی‌هات رو پاک کردی؟؟

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما