این اعتراض کردن ما
عمو عاشق گل های آپارتمانی اش بود. جوری به گل هایش میرسید که انگار بچههایش بودند. هر بار عمو را میدیدی بساط منقل و وافورش روی میز مبلها ولو بود، نوار یک آهنگ دیلینگ دیلینگ ملایم تار بدون آواز توی ضبطش میگذاشت و یکی یکی برگهای نازک گلهایش را با پنبه پاک میکرد. بیشتر خیال میکردی آهنگ را برای گلهایش گذاشته. زن عمو همیشه روی صندلی نشسته بود و کانالهای ماهواره را عوض میکرد و از سماور که بغل دستش گذاشته بود برای عمو چای میریخت. اما عمو فقط وقتی متوجه حضور زنش میشد که چای روی میز نبود. همه بچههایشان رفته بودند به جز پسر آخری که هشت سالش بود و با پدرش 50 سال و با مادرش 42 سال تفاوت سن داشت. هر بار میرفتی کنار عمو و نگاهش میکردی دستت را میگرفت و میبرد پیش آکواریومهایی که تویشان گیاههای بونسایش را نگه میداشت و هواکشی بی صدا و نور دهی یو وی داشتند و سیستم حرارتی و رطوبت سنج و دما سنج. هر روز بیشترین وقتش را به پاک کردن شیشههای آکواریومهای میگذراند. یک دستگاهی داشت که یک قسمتش میرفت توی آکواریوم و یک قسمتش بیرون آکواریوم بود و آهنربایی داشتند که دو طرف دستگاه در دو سمت شیشه به هم میچسبیدند و او با آن شیشه را برق میانداخت جوری که انگار اصلا شیشهای نبود.
همه آدمهایی که به خانهاش میآمدند انگار به نمایشگاه گل و گیاه میآمدند. همه دورش جمع میشدند و درباره پرورش گل و اینکه دست پرورنده باید خوب باشد و این چرت و پرت ها حرف میزدند. او با تحقیر نگاهشان میکرد. جوری که انگار میخواست بگوید من همه عمرم را گذاشتهام روی اینها، شما از دست خوب حرف میزنید؟ اما عمو کم حرفترین تل بازی بود که من دیده بودم. یک بار عروسش گفته بود اگر به هنرت به عنوان درآمد هم نگاه کنی توش خیلی موفق میشوی. عمو بعد از آن از عروسش با نام زنیکه پولدوست پتیاره یاد میکرد.
بچههایش هیچ دل خوشی ازش نداشتند. پسر اولش در 19 سالگی خودکشی کرده بود. پسر دومش ازدواج کرده بود و دیگر به خانهاش رفت و آمد نمیکرد، دختر اولش با مردی ازدواج کرده بود لنگهی عمو، بی مسئولیت و عمو هم تحمل دیدن مرد دیگری را لنگه خودش در خانه نداشت. برای همین با آنها هم رفت و آمدی نمیکرد. دختر دومش از خانه فرار کرده بود و هیچ وقت پیدا نشد و پسر کوچکش روزی نبود که کتکی از عمو نخورد. برای هر دلیلی. چند بار دیدم پسرک دم در ایستاده بود. کاری هم به کار کسی نداشت. فقط می ایستاد و تماشا میکرد. انگار حوصلهاش سر رفته بود و حوصله کار دیگری را هم نداشت. عمو داشت از خانه بیرون میرفت لابد که کودی، خاکی، سمی، دوایی برای گلهایش بخرد. یا یک لول تریاک برای خودش. غیر ممکن بود که یکی تو سر پسرش نزند و با اردنگی پرتش نکند توی خانه و غر نزند که از صبح تا شب مثل سگ پاسوخته توی کوچه میگردی. بعد که میرفت بیرون، پسرش میآمد سراغ گل های پدر زیپ شلوارش را میکشید پایین و توی تمام گلدانها میشاشید.
من همیشه فکر میکردم این شاش پسرک است که گلها را اینقدر خوب نگه میدارد و نه عمری که عمو برایشان صرف کرده است
اما پسرک، آخ از پسرک که خیال میکرد دارد تلافی میکند، دارد حال پدرش را میگیرد، دارد به حاصل عمر پدرش میشاشد
اما پسرک، آخ از پسرک که خیال میکرد دارد تلافی میکند، دارد حال پدرش را میگیرد، دارد به حاصل عمر پدرش میشاشد
che tasiviri dare neveshtehaaat..
پاسخحذفاونا که گل نبودند .... هه هه شاش بودند... دلخوشی های عمووو
پاسخحذف