بعد هم، نیمه های شب، بطری ودکایی را که توش آب خنک است، از تو در یخچال برمی دارد و می رود تو اتاقش. تو نور کم زردرنگی که از پنجره اتاقش پیداست روی تختش دراز می کشد و اسماعیل فصیح می خواند.
سوار مترو شدم. بعد از مدتها. فکرش را کردم دیدم مترو منبع الهام بسیاری از قصههایم بود. اما ننوشتنم فقط برای این نیست که منبع الهامم از زندگیام حذف شده. برای این است که همهی حرفها زده شدهاند و دیگر حرفی برای گفتن نمانده. هیچ کتابی را باز نمیکنم که از خواندنش به شور و هیجان ۱۸ سالگی بیایم. شاید هم در ۱۸ سالگیام بمبهای هورمونی بودند که آن شور و هیجان را میساختند و نه مفاهیم درون کتابها. در این زوال ناچار برگردم به مترو. حداقل شادیام این است که دیگر کسی نمیتواند سر این زنها حجاب زورکی کند. نشستهام داخل مترو که دو پسر جوان وارد میشوند هر دو لباسهای روی مد ارزانقیمتی دارند و موهای آلاگارسون اما شسته نشده. و دو تا تنبک پلاستیکی تو دستشان. سر و صورتشان چند روزی بود که آب به خود ندیده بود. اما تلاش کرده بودند دلبر بمانند و تا حدی موفق هم بودند. خب شاید هم دل من الکی برای واکسیها و تنبکیها میرود و نمیدانم از نظر بقیه هم آنها دلبرند یا نه. زنی داشت رنگ موی فانتزی گچی میفروخت و چند دختر کوچولوی دست و رو نشسته و ژولیده اصرار داشتند مدلش بشوند و او سعی میکرد از خودش دورشان
بارها در اینجا و جاهای دیگر گفتهام چیزی که ملت ایران عجالتا و اورژانسی به آن احتیاج دارد نه آزادی و نه اقتصاد و نه آب و برق مجانی است. چیزی که ملت ایران به شدت و فیالفور محتاج آن هستند یک برنامهی کلان روانکاوی ملی است. شاید بگویید ای بابا شکم گرسنه که روان نمیفهمد. ولی حقیقت این است که ملت چندان هم گرسنه شکم نیستند و به قول یک بابای هندی یک پرنده یا سگ یا بوفالو و هر مخلوق دیگری که فکرش را بکنید تا وقتی که شکمش گرسنه است یک مشکل دارد و وقتی شکمش سیر شد مشکلش حل شده و زندگی بر وفق مرادش است. اما آدمیزاد وقتی شکمش گرسنه باشد یک مشکل دارد و وقتی شکمش سیر شد هزار تا مشکل. سوار بی آر تی ونک شدم تا بروم پارکوی. تا سوار شدم دیدم خانمی روی یکی از صندلیهای برعکس لمیده پاهاش را گذاشته رو میلهی مقابلش و به خواب عمیقی فرو رفته. از دیدنش حظ کرده بودم و داشتم پیش خودم میگفتم «حالتو خریدارم زن» که خانم دیگری که پشت سر من سوار شده و کنارم ایستاده بود شروع کرد به تکان دادن زن خواب رفته و با حرصی که در صورتش و در لحن صدایش پیدا بود گفت: «پاهاتو جمع کن.» زنِ خفته پاهاش را از روی میله برداشت و
شعار و شعر در اطراف حسین فراوان است اما تنها شعاری را که حسین سر داد از هیچ یک از این دهانهای حسین حسین گو نمیشنویم و آن یک جمله بیش نبود: هیهات من الذلت
انکار می کنم
پاسخحذفتماشا می کنم
حذف