فاتحه ای به روح رفتگان جیمی و اون پسره تو فلامک یا the way of the samurai

خودش را تو آینه نگاه می کند. صف رژ لب های روی میز را به هم می ریزد و رژ لب قهوه ای رنگی را پیدا می کند. سعی می کند رژ لب های به هم ریخته را مرتب کند. نمی شود. آن هم با این استرس و عجله. هی می ریزند. وقت ندارد. همان طور ولش می کند و از اتاق می پرد بیرون. آرام در اتاق را می بندد و تند می رود تو دستشویی. خودش را تو آینه دستشویی نگاه می کند. این بار دقیق تر. انگار تو قیافه خودش دنبال چیزی می گردد. بعد پیچ رژ لب را تا ته می پیچاند و کمی زور می آورد که مطمئن شود  کاملا باز شده است. بعد رژ لب را محکم می مالد کف دستش.  خمیر قهوه ای رنگ رژ از وسط می شکند. سعی می کند تکه شکسته را محکم بچسباند سر جاش و باز می کشد کف دستش  و باز رژ می شکند. بقایای رژ را می گذارد جلو آینه دستشویی.  کف دستهای رژی اش را می مالد به صورتش و تلاش می کند آن را روی صورتش یکنواخت کند تا تیرگی همه جا مثل هم شود. مدتی تیرگی و روشنی رژ را روی صورتش بالا پایین می کند و بعد از اینکه راضی می شود کلاه سوییشرت سرمه ای اش را می اندازد روی سرش و تو آینه خیره می شود و سعی می کند با لهجه خواننده های رپ بگوید: ghost dog
کوله پشتی اش را می اندازد روی دوشش و وقتی دارد از در بیرون می رود، زن از توی اتاقش سر دختر 12 ساله اش داد می زند که چقدر بهت بگویم سر لوازم آرایش من نرو. دختر هم جیغ می کشد: من نرفتم، من نرفتم. زن بیشتر جیغ می کشد: دروغ هم که میگی. لابه لای سر و صدایشان اصلا خداحافظی پسر را نمی شنوند.
کمی بعد تلفن زنگ می زند. کسی پشت تلفن چیزی می گوید. زن کمی با او حرف می زند. بعد لباس می پوشد و از خانه می رود بیرون.
تو دفتر مدرسه نشسته است. احساس می کند روسری ساتنش مرتب نیست و این قضیه آزارش می دهد. نمی خواهد تو دفتر مدرسه پسرش خیلی به روسریش وربرود اما نمی شود. سعی می کند با دست روسری را راست و ریست کند. گره را باز می کند و بی آنکه خیلی روسری را جابه جا کند دوباره می بندد. بدتر می شود. صدای مدیر را می شنود که می گوید من واقعا خجالت می کشم... و باز سر حرف مدیر را گم می کند و این بار تلاش می کند تای لبه بالایی روسری را درست کند. باز هم بدتر می شود. با خودش فکر می کند چه اشتباهی کردم الان اینو پوشیدم و لابه لای این فکرها مدیر برایش در باره وضعیت اخلاقی پسر حرف می زند. مدام می گوید:
-          من واقعا خجالت می کشم بگم پسرتون رو الان بیارن شما ببینید. من تعجب می کنم. واقعا شما صبح تو صورت بچه تون نگاه نمی کنید که چطوری میاد مدرسه؟
پسر توی راهرو پشت در مدرسه ایستاده است. الان اولین بار توی زندگیش است که از چاق بودنش راضی است. نیم ساعت از زنگ کلاس گذشته اما بچه ها هنوز به هر بهانه ای شده بیرون می آیند و نگاهش می کنند. به دخترهایی فکر می کند که صبح همه شان بهش خیره شده بودند. اولین باری بود که دخترها می دیدندش. به این فکر می کند که اولین باری است که همه نگاهش می کنند. و احساس رضایتی داشت که قرق لذتش کرده بود.
پسر را صدا می کنند. می آید تو دفتر.  یکی از آقایان تو دفتر تشر می زند بنداز اون کلاه مسخره تو. پسر دستش را به اکراه می آورد بالا و کلاه سویی  شرت را که تا جلوی چشم هاش را گرفته می زند کنار. زن سعی می کند خودش را ناراحت تر از چیزی که هست نشان بدهد. خیلی مصنوعی سرش را تکان می دهد و با خودش فکر می کند شبیه همین مرتیکه ی گولاخی شده که عکسش را چسبانده رو اتاقش.
مردی که تشر زده بود می گوید: به جای اینکه درس بخونه، وقت بیکاریشو ورزش کنه، مطالعه کنه این اداها رو یاد گرفته. چقدر ما بگیم که نذارید بچه توی این سن بشینه پای ماهواره؟ زن با خودش فکر می کند: آهان، معلم پرورشیه. و دلش می خواهد به مرد بگوید: خفه شو بابا، این اصلا سمت تلوزیون نمیاد. اما ترجیح می دهد چیزی نگوید. مرد سخنرانی می کند و زن مودب ایستاده و حرفهایش را تایید می کند و به زور لبخند می زند. پسر سرش را انداخته پایین و با چنان نفرتی زیرچشمی نگاه می کند که می‌دانی اگر در خیابان بود یک ریز و بلند بلند فریاد می زد و فحش می داد.
زن کوله پشتی پر از رژ لب قهوه ای را خالی می کند روی تخت خواب پسر و داد می زند: این درس و کتابته؟ اینجوری میری مدرسه؟ پول تو جیبی می گیری که خرج دلقک بازی کنی؟ من باید بیام مدرسه تو جلوی اون آدمای دوزاری به خاطر کارای تو تحقیر بشم؟ همانطور که جیغ می کشد پوسترهای پسر را که روی تمام دیوارهای اتاق چسبانده پاره می کند. مجله هایش را تکه تکه می کند و از پنجره می ریزد بیرون؛ و همه فیلم هایش را از تو قفسه ها در می آورد و به در و دیوار می کوبد.
وقتی بالاخره آرام می شود به پسر می گوید: حق نداری از اتاق بیای بیرون تا بابات بیاد و شاهکارشو ببینه. در اتاق را می کوبد به هم. به دخترش که تو راهرو ایستاده می گوید: اگه از اتاق اومدش بیرون به من بگو
دختر در را باز می کند و چهره سیاه پسر را با کنجکاوی نگاه می کند. پسر مقداری پول و دفترچه حسابی را که براش باز کرده اند می گذارد تو کیفش. همه رژ لب ها را برمی گرداند تو کوله پشتی اش و از خانه می رود بیرون. دختر تو راهرو ایستاده سرش را انداخته پایین و خیره خیره پسر را نگاه می کند و او هم دختر را نگاه می کند. تاکسی در بست می گیرد و به راننده تاکسی می گوید بریم مولوی. راننده تاکسی با تعجب در آینه نگاهش می کند.
به هر کبوتر فروشی که می رسد می پرسد: آقا کفتر نامه‌بر دارید؟
مردهای درب و داغان پیژامه پوش با موهای فرفری و سبیل های کلفت با تعجب نگاهش می کنند.


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما