جایی به شکل اصطکاک چرخ های مترو

پیرزن تو ایستگاه سبلان سوار شد. مقنعه سیاهش را که به سبزی می زد با کش دور سرش بسته بود. پشت عینک ذره بینی قدیمی چشم هاش اندازه گردو بود.  روبروی در مترو نشست. کونش را زمین  گذاشت و پاهاش را دراز کرد. کفش اسپرت پاره پوره ای به پا داشت. مانتوی سیاه گشادش را لکه های رنگ رفتگی بزرگی پوشانده بود. یک صفحه آگهی همشهری را از کیسه نازک زرد رنگ چرکی در آورد و پهن کرد جلوی پاش. بعد یکی یکی از تو کیسه چیز هایی در آورد و گذاشت روی روزنامه. دو تا چکمه قهوه ای کهنه. یک گل سر صورتی. کتاب حل المسائل هندسه دوم دبیرستان گاج. یک عروسک الاغ که لباس زندانی ها را داشت و به پاش یک گوی پارچه ای سیاه رنگ زنجیر شده بود. کاتالوگ لوازم آرایشی ایو روشه، یک ارگ بچگانه. چند تا عروسک آویز آینه جلوی ماشین، چند تا عکس خامنه ای.
هیچ وقت آهنگ رپ فارسی گوش نمی دهم. یعنی انتخابم نیست. برای اینکه کتاب بخوانم و برای اینکه حرف های آدمهایی که یا درباره عروس و داماد و دختر و پسر دیگران لیچار می بافند، یا درمورد دکتر فلانی و مهندس بیساری و دلار و مدل های جدید و خفن ماشین و اَپل و ابرو و لوزام آرایش ور ور می کنند، مزاحم کتاب خواندنم نشود هدفون را توی گوشم می گذارم. بعد از شانس گهت، درست در همین لحظه آهنگی که انتخابت نیست شروع می شود و تو هم کرمت می گیرد در همین حال و هوای گهی که هستی گوش اش بدهی . یه روز خوب میاد...
پیرزن، عکس های خامنه ای را دستش گرفت و دستش را بالا گرفت. به آدم ها نگاه می کرد. اما حرف نمی زد. تو نگاهش پرسش بود. انگار با چشم هاش می گفت: میخوای؟ چند تا جوان با حالتی مسخره نگاهش می کردند و چیزهایی می گفتند و می خندیدند. فکر می کردم می توانست سوژه خبرگزاری فارس باشد یا حتی صدا و سیما. با دوربین های بزرگ و گران قیمتشان می آمدند و ازش عکس می گرفتند و در برنامه های دلی احمقانه شان نشان می دادند تا اشک و آه ولایتمدارها را دربیاورند. اما فکر بعدی پشت سرش آمد: شاید تو ونزوئلا می توانست این اتفاق بیفتد. اما فقر اینجا تو تلوزیون نشان داده نمی شود. فقر چهره سیاه و منفور زندگی است و تلوزیون تریبونی است که باید درباره چیزهای مثبت و خوب حرف بزند.
از مترو بدم می آید. همه بدبخت های عالم را یک جا جمع می کند و تو تونل ها می خزد. یاد کرم خاکی می افتم که بدبخت ترین موجود عالم است. صرفا به وجود آمده که ریشه گیاهان تنفس کند. (اگر نفعی یا لذتی از زندگی اش می برد که من ازش خبر ندارم لطفا در کامنت ها بیان کنید). یاد سریال جنگ سرد هم می افتم. تنها چیزی که از این سریال تو ذهنم باقی مانده: زنی که بچه به بقل تو فاضلاب پنهان شده بود. اگر سوارش نمی شدم احتمالا ازش بدم نمی آمد. می توانستم بنشینم و مثل لیبرال ها در مورد جنبه های خوب و خدماتی مترو و رفاه شهری حرف بزنم و با تاکسی این ور آن ور بروم که مبادا بوی عرق مردم به دماغم بخورد. اما همه آدم های توی مترو بدخت هستند. صبح ها همدیگر را پاره می کنند که مبادا دیر سر کار برسند و از نان خوردن بیفتند. شب ها همدیگر را پاره می کنند تا هرچه را که در طول روز آدم های قدرتمند تر به سرشان آورده اند فراموش کنند. یا دزد هستند و کیف همدیگر را می زنند یا فکر می کنند دیگران دزد هستند و کیفشان را خواهند زد. یا دستفروش و گدا هستند یا آدم هایی که به دستفروش ها فحش می دهند و از گدا ها بیزاری می کنند. یا مردهایی هستند که به حریم زن ها تجاوز می کنند، یا زن هایی هستند که فکر می کنند تمام این مردها آمده اند که به حریمشان تجاوز کنند.
عکس خامنه ای خریدار نداشت. پیرزن ارگ بچگانه صورتی کثیفی را از تو بساطش برداشت. ارگ شکل گاو بود. گاوی با صورتی خندان. رو بدن گاو صورتی 5 تا کلید رنگارنگ بود.  دگمه ارگ را زد و از توش صدای آهنگی چینی یا کره ای در آمد. بعد ارگ را با دستش بالا گرفت و شروع کرد نگاهش را با همان پرسشی که توش بود روی صورت آدم ها بچرخاند. چند ثانیه ای نگاهش کردم. در محفظه باتری ارگش افتاده بود و دو تا باتری قلمی قرمز توش پیدا بود. باید این ارگ را ازش می خریدم. باید چیزی از این زن یادگاری نگه می داشتم. چهار هزار تومن بیشتر نداشتم و احتمالا باید چانه می زدم. اما احتیاج داشتم که این ارگ را نگه دارم، بیشتر از احتیاجی که پیرزن به  دو سه هزار تومنی داشت که من قصد داشتم بهش بدهم. رفتم پیشش تا بپرسم قیمتش چند است. جوابم را نداد. گفت اینجا بهارستانه؟ صدایی از حلقش در نیامد. فقط حرکت لبهاش را فهمیدم. گفتم آره. باید پیاده می شد. هول شده بود. داشت تند تند وسایلش را هل می داد تو کیسه زباله زرد رنگش. درقطار داشت بسته می شد. پایم را گذاشتم جلوش که بسته نشود و بساطش را گذاشتم بیرون. دو تا پسر  آمدند کمک و پیرزن کون خیز کنان خودش را رساند به کف ایستگاه. همان دم در قطار نشستم کف زمین. چهار زانو. خراب بودم. تو هر ایستگاهی که قطار نگه می داشت، در که باز می شد اول چند ثانیه ای هوای داغ از چرخ های مترو می خورد توی صورتم و بعد باد سرد ایستگاه. به پایستگی انرژی فکر می کردم. انرژی چند میلیون نفر مردم بدبختی که سرشان تو آخور خودشان است و هر روز مثل کرم می خزند تا زندگی شان را بچرخانند هم مثل همه انرژی های دیگر پایسته است و هیچ گاه از بین نمی رود. فقط از شکلی به شکلی دیگر تبدیل می شود: جایی به شکل شورش، جایی به شکل اصطکاک چرخ های مترو.

نظرات

  1. چقدر نگاهها متفاوته، منم من تا ماه پيش هر روز از كرج با مترو مي يومدم تهران سر كار و بر مي گشتم و خيلي فضاي اجتماعي داخل مترو رو دوست داشتم، و هيچ وفت نكردم اين همه آدم بدبختند و ...

    پاسخحذف
  2. با کرم خاکی ماهی گیری هم میکنند

    پاسخحذف
  3. مساله پایداری انرژی نیست، ماده‌ی دم دسته. کمتر از چیزی که لازمه ماده دیده می‌شه، در حالی که اصل قضیه همونه. فکر و انرژی قابل تفکیک روی میز نیست اما درد هم که از قضا روی همون میزه سریعا بدل به ماده می‌شه. با شرط پایداری. میشه یک اندوه مستطیل، یا گرسنگی با وتر قابل مشاهده. سوال اصلی اینه: تمام مفهوم و فکر روی هم چند. چند کیلو یا چند تومن. کسی که مکانیزم این سوال و تبدیل هر چیزی به ماده رو بهتر بفهمه تو اون مترو نیست. کسی که زودتر مفهوم رو به پول تبدیل کنه توی تاکسی نیست. عین ماده یعنی اصل زور. اصل رنگ پول یعنی قهار مطلق. صرف به دنیا اومدن در شکل انسان، هیچ حقی رو به هیچ موجودی نمی‌ده. جایی که ماده هست برابری بی معنی‌یه. برابری یک فکره، یعنی قابل لمس نیست. بهتره باهاش کنار اومد.
    در ضمن راسپوتینت هم اخته مونده هنوز. سخت نگیر، ساسی مانکن گوش بده.

    پاسخحذف
  4. چه قشنگ تصویرش کردی لامصب

    پاسخحذف
  5. حکومتهای عاقل انرژی ملت را در دیسکو تخلیه می کنند غیر عاقلان در مترویی که یک روز دیواره های تونل را می شکافد و به خیابان سرازیر می شود

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما