عاشقانهای برای خودم.
به دعوت ایشان:
در ماشین را محکم میبندم. رو صندلی راست میشوم و دو تا دستم را تو جیب کاپشن قهوهای رنگم فرو میکنم. خیره به جلو، اما حواسم تمام و کمال به راننده است. مرد نه چندان غولپیکر ِ خیلی معمولی و آداب دانی که با وسواسی مثال زدنی، کاغذ سفید باریکی را به زبان میکشد و میگذارد توی قوطی فلزی و در قوطی را میبندد. برق فلز توی آفتاب میزند تو چشمم. بی اختیار میبندمش و رویم را برمیگردانم. دوباره که برمیگردم سمت راننده از تو شکاف قوطی یک سیگار بیرون زده است. یک نقطهی نورانی تو چشمم باقی مانده که نمیگذارد ریزهکاریهای چهرهی راننده را ببینم:
- چند؟
راننده از لای دود قیمتش را میگوید
- زیاده
- اعدام داره
- واسه منم.
- چی کار کنم؟
- من باس بگم؟
- هیچی. تو میری سفر. تا برگردی کار تمومه. هشتادتاشو الان میگیرم بیستاشو بعد. روشم همینه. اگه نمیخوای هری! چک مک قبول ندارم. از کارمندای بانک خوشم نمیاد. فقط پول نقد. تلفن بهم نمیزنی. سراغم هم نمیای. کار که تموم شد بت زنگ میزنم. از تلفن عمومی. واسه قرار بقیهی پول. اگه همه چی اونجوری که من میگم نشد کارو تموم نمیکنم. حله؟
-...
چند روز بعد از طرف شرکت میروم ماموریت. تو روزنامهی فرداش میخوانم:
دیشب، جسد مثله شدهی زنی، آن سوی شهر پیدا شد.
دیشب، جسد مثله شدهی زنی، آن سوی شهر پیدا شد.
این تویی عشق من. هی بهت زنگ میزنم. جواب نمیدهی. فکرم میرود جای بدی. پیش کی رفتهای؟ عقلم به جایی قد نمیدهد. باز شمارهات را میگیرم. جواب ندادنت طول کشیده. نگرانت میشوم. زنگ میزنم خانهتان. زنگ میزنم به دوستانت. گریه میکنم از نگرانی. گریهام واقعیست. از شرکت میخواهم زودتر کسی را جایم بفرستند. برمیگردم خانه. چند روز دنبالت میگردم و بعد توی پزشکی قانونی شناساییت میکنم. از روی دلتای سه تا خال روی لپ چپت.
چنان مجلس ختمی برات میگیرم که برای ملکه الیزابت نمیگیرند.
چنان مجلس ختمی برات میگیرم که برای ملکه الیزابت نمیگیرند.
خیلی غیر قابل پیش بینی نیست عاشقانه ی مریم برای خودش اینطور باشد ...
پاسخحذفیادته یه روزایی برات می نوشتم نویسنده ی هنر مند عصیانگر من ...
همینه دیگه ...
عاشقانه نا آرامتو دوست داشتم دختر!
من که نفهمیدم
پاسخحذفوالله ما که هر چی خوندیم نفهمیدیم شما چی چی نوشتی اینجا؟ لابد نم کشیده لام صب!
پاسخحذفکلاس داری نه؟
پاسخحذفخب..
ساعت 2
صد بار گفتم یه کم دروغ گفتن رو تمرین کن..
ضایع..
@ کرم دندون
پاسخحذفخودت هم می بینی که تاریخ کامنتت 28 نوامبره و تاریخ پست من 27 نوامبر. ای مدیر! ای سیستم مدیریت جهانی! ای کار کننده با شرکت های خارجی! ای رونده به سفر فرنگ. ای مو قشنگ!
ضایع
ضمنا. با همین خودم، با همین که بلد نیستم دروغ بگم خیلی حال میکنم.
من همه ی این روزها را نگرانم . اما ... انگار همه چیز آسانتر از آن می نماید که فکرش را می کنیم
پاسخحذفاین «شناختن از روی سه دلتای خال روی لپ چپت» خیلی خوب بود! عاشقانهات منو یاد فیلمهای تارانتینو انداخت: موسیقی متن Fur elise و تصویر: نزدیک شدن سربازان آلمانی... عاشقانه می درد...
پاسخحذفخیلی زیبا بود
پاسخحذفداستان هات رو دوست دارم
به بازی من دعوتی