عاشقانه‌ای برای تو

از بچگی همه اصرار داشتند که من معلم بشوم. با همه‌ی دعواها و اختلاف‌هایمان، تنها کسی که هیچ‌وقت سعی نکرد در مورد مزایای معلم بودن متقاعدم کند پدرم بود. اینکه می‌گویم بچگی منظورم کودکی نیست. وقتی که مثلا وقتش است که آدم راهش را انتخاب کند. که انتخاب هم نمی‌کند با این جریان مختل زندگی که اکثریت ما داریم. نمی‌فهمم آن‌همه اصرار خانواده‌ به اینکه بچه‌هایشان بروند تحصیلات عالیه پیدا کنند برای چه بود. قضیه جوری بود که آن‌وقت‌ها اگر یک خانواده‌ی سطح بالای (این اسم و این تعریف را دوست ندارم اما برای شرح حس نوجوانیم به آن محتاجم) شهری را می‌دیدم که بچه‌هایشان دانشگاه نمی‌روند یا می‌روند هنرستان هاج و واج می‌ماندم. دوران دبیرستانم با انواع و اقسام کتاب عوض‌شدن‌ها و نظام عوض‌شدن‌ها گذشت. یک روز درس اختیاری داشتیم یک روز نداشتیم. یک روز مدرسه قانونی را می‌گذاشت یک روز برمی‌داشت. یک روز می‌گفتند‌ "آن‌ها" را سر ِهم می نویسند یک روز می‌گفتند جدا. هم‌سن و سال‌هایم بعضی‌هایشان اصلا نمی‌دانستند کلاس چندم هستند. نه رفوزگی تو کار بود نه فارغ‌التحصیلی. من پیش‌دانشگاهی رفته بودم همکلاسی دوران راهنمایی‌ام هنوز رشته ی دبیرستانش را انتخاب نکرده بود. یک درس، سر کلاس اول می‌نشست یک درس، سر کلاس سوم. آن وقت‌ها مدام توی گوشم می خواندند که زندگی کردن و شخصیت داشتن با درس نخواندن نمی‌شود و صد البته هنرستان مال بی‌سوادهاست. من نمی‌دانستم هنرستان مال بی‌سوادهاست. سال اول دبیرستان با چندتا از بچه‌ها دست به یکی کردیم که درس اختیاری‌مان را طراحی بگیریم و بعد برویم هنرستان گرافیک بخوانیم. مدرسه‌مان درس طراحی نداشت. درس اختیاری‌اش کودک‌یاری بود و بهداشت محیط. تو سر و مغزمان زدیم و رو مخ بچه ها رفتیم تا حد نصابمان را برسانیم به ۱۵ نفر و آقای میرلوحی بیاید بشود معلم طراحی‌مان. از آن‌وقت این جنون آمد توی مغز من. استعداد نقاش بودن نداشتم. وقتی توی نقاشی کشیدن یک چیزی را خراب می کردم لجم می گرفت کاغذ و مداد را می انداختم کنار. اما وقتی همه چیز خوب پیش می‌رفت دوستش داشتم. بهم آرامش می‌داد. فقط وقتی خوب پیش می‌رفت. این یک جنون بود.
برای رفتن به دوم دبیرستان با یک خط قرمز روبرو شدم. ریاضی یا تجربی. آدم ِ مجادله کردن نبودم. برای هیچ چیز. چرا می‌خواستم بروم دبیرستان؟ چون می‌خواستم بعدش بروم دانشگاه. بهترین حالت ِ دانشگاه برای تجربی چه بود؟ پزشک یا دندان‌پزشک شدن. از تصور دهان آدم ها که جلوی چشمم باز بشود و بخواهم تا حلقشان را تماشا کنم و دست کنم توش احتمالا، حالم به هم می‌خورد. پس ریاضی را انتخاب کردم. زیاد هم دقت نکردم که از دود لحیم و خاک سیمان هم همانقدر بدم می‌آید که از دهان مریض. زندگیم بعد از آن زیاد تعریفی نبود. هیچ‌وقت هیچ‌چیزی نبود که زیاد دوستش داشته باشم. فقط می‌دانستم چه چیزهایی قابل تحملند و چه چیزهایی غیر قابل تحمل. توی دانشگاه هم هیچ‌وقت دود لحیم را تجربه نکردم. بسکه همه چیز تمیز و پاستوریزه بود. آزمایشگاهش تومنی هفتصد‌نار با واقعیت فرق داشت. سال‌های آخر، واقعیت خورد توی ذوقم. وقتی یک کار جنبی توی یک کارگاه کوچک پیدا کردم. حقوقش زیاد جالب نبود. با خودم فکر کردم این تجربه خواهد بود برای کار. بعد از یک سال پدرم که به قول برقی‌ها نات ِ من است به سرش زد که یک تولیدی قطعات الکترونیک بزند. و زد. و از من خواست که بروم آنجا کمکش  کنم. تولیدی، خودش به دهان پر کنی اسمش نبود. شروع همکاری من و پدرم شد آغاز دعواهای تمام نشدنی ما. آنجا من بیش از پیش با دود لحیم آشنا شدم. تمام کارمند‌های پدرم به عارضه‌ی جوش صورت دچار بودند که بعدها فهمیدم از دود لحیم است. غیر از آن سردرد و گاهی حساسیت چشمی هم می‌گرفتند. اگر یک دستگاه هویه با لحیم و روغنش برای یک ماه روی یک میز باشند و مداوم با آنها کار کنید می‌فهمید چه میگویم. روی میز، در اطراف هویه بعد از یک ماه یک لایه‌ی ضخیم چربی می‌نشیند. تصورش را بکنید که هر روز یک بیست و ششم آن مقدار روغن روی صورت و توی ریه‌های یک آدم بخار بشود. بگذریم. به سختی از دانشگاه فارغ شدم و به دنبال راهی برای فرار بودم. فرار از چه چیزی را نمی‌دانستم اما می‌دانستم که می‌خواهم به آغوش یک عشق فرار کنم. عشقی که من را دربربگیرد و غرقم کند. گاهی نقاشی می‌کشیدم. اما نقاشی نمی‌توانست عشقم باشد. وقتی خوب پیش نمی‌رفت، عصبانی‌ام می‌کرد. پرتش می‌کردم یک گوشه ومحلش نمی‌گذاشتم تا وقتی که دوباره به آن، به آرامش احتیاج پیدا کنم. و وای اگر همه چیز خوب پیش نمی‌رفت و آرامش با نقاشی مهیا نمی‌شد.
 این وسط دایه های دلسوزتر از مادر زیاد داشتم که برایم نسخه‌ی معلم شدن را بپیچند.  سال‌های اول دبستان من به خاطر ماموریت پدرم که آن‌وقت‌ها معلم آموزش و پرورش بود توی دهات گذشت. بعد که پدرم به عنوان جایزه‌ی خدمات شایانی که توی روستا کرده بود به شهر منتقل شد و شد دبیر ادبیات یک دبیرستان پسرانه، معلم‌های بهتری دیدم و داشتم. اما هر وقت اسم معلم شدن می‌آمد فوری چهره‌ی اولین معلم‌های عمرم، آن دهاتی‌های شلخته خانم و خرافاتی و زبان نفهم توی ذهنم مجسم می‌شد که هر کاری را به ما میگفتند نکنید بچه‌های خودشان زرت زرت می‌کردند.
من هیچ وقت یاد نگرفتم جلوی نسخه پیچیدن خاله‌خامباجی‌ها بایستم. اینکه می‌گویم خاله‌خامباجی منظورم فقط زن‌ها نیست. یکی از این خاله‌خامباجی‌ها که همیشه اصرار دارد من معلم بشوم دایی‌ام است. دلیلش را درست نمی‌فهمیدم. تا اینکه یک بار که حسابی خسته شده بودم توی جمع بزرگ خاله‌خامباجی‌‌های فامیل گفتم که از محیط آموزش و پرورش خوشم نمی‌آید. و آن‌وقت همه یک‌صدا که: "محیط آموزش پرورش که خوبه. توی مدرسه همه زن هستن. راحتی. ساعت کارشم کمه! فردا شوهر کردی و بچه‌دار شدی به شکمشون می‌رسی" و من که تازه اصل قضیه را گرفته بودم هاج و واج ماندم. اختلاف خیلی ریشه‌ای‌تر از آن بود که بشود با حرف حلش کرد. پس سکوت کردم. فقط نفهمیدم و هنوز هم نمی‌دانم چرا اینقدر معلمی را دست‌کم گرفته‌اند که هر ننه‌قمری را می‌خواهند بفرستند معلم بشود. همین بود که من مجبور بودم سال‌های ابتدای دبستان آن خانم معلم‌هایی را که مقنعه‌شان همیشه کج بود و همیشه‌ی خدا سبیل‌شان درآمده بود تحمل کنم. این کودکی ما بود. هرکس از راه می‌رسید به راحتی به خودش اجازه می‌داد که به حریم بصری‌مان تجاوز کند.
یک روز اتفاقی یکی از معلم‌های محبوب مدرسه‌ام را توی اتوبوس دیدم. راهنمایی که بودم ادبیات درس می‌داد. راحت من را شناخت و جایزه‌ی مزخرفی را هم که به خاطر نوشتن نامه‌ای به شهید از آموزش و پرورش منطقه‌ی خودمان گرفته بودم به یاد داشت. گفت هنوز نامه‌ای را که روز معلم نوشتی و به من دادی دارمش. من یادم هست که آن معلمم را دوست داشتم اما هنوز هم یادم نمی‌آید که برای تشکر از او نامه‌ای بهش نوشته باشم. آن شب یک ساعتی را با او گذراندم و بعد، وقتی تنها شدم یادم آمد که سال اول دبیرستان شب امتحان شیمی نشستم یک رمان صد صفحه‌ای عشقی نوشتم. توی یکی از این دفترهای دولتی جلد صورتی صد برگ که پشتش نوشته شده  بود تعلیم و تعلم عبادت است و مدرسه می‌داد بهمان. نمره‌ی شیمی آن سالم شد ۱۳ و حسابی به خاطرش تنبیه شدم. بعد یادم آمد گاهی که دوست‌های قدیمم را می‌دیدم بهم می‌گفتند که داستان‌هایم را هنوز دارند! می‌دانم داستان‌های زرد عاشقانه‌ای بودند که تحت تاثیر "در پناه تو" و یک چیز‌هایی مثل آن نوشته می‌شدند. اما آن روز یک چیز خیلی خوب به یادم آمد. عشقی که من را غرق می‌کند و به آرامش می‌برد را پیدا کرده بودم. هیچ وقت از من جدا نبود. حتی تمام آن سال‌هایی که دچار برق‌گرفتگی شده بودم و دود لحیم را تحمل می‌کردم با من بود و من می‌نوشتمش، اما نمی شناختمش.
حالا من یک کار دارم. توی دفتر یک روزنامه. روزنامه‌ای که آنقدر کوچک است که بخش تحریریه و آگهی‌اش توی یک اتاق جا‌گرفته‌اند. مدام دعوا. مدام دعوا. دختر‌هایی که همیشه با هم دعوا دارند که کار کدامشان مهم‌تر است، همکار‌هایم هستند. من در محیطی هستم  پر از شلخته‌خانم‌های خرافاتی زبان نفهم. شلخته‌خانم‌هایی که هرکاری را که انتظار دارند دیگران نکنند خودشان زرت زرت می‌کنند. دخترهایی که همین سبیل نداشتن و مرتب بودنشان باعث می‌شود کم‌فهمی‌شان بیشتر توی ذوق بزند. تنها خوبی اینجا نسبت به بقیه‌ی جاها این است که نوشتن توش کاری معمولی است  و وقتی چیزی می‌نویسی فضول خانم‌ها سرک نمی‌کشند روی دستت را بخوانند.

نظرات

  1. خب ایشالا این کارت شروع موفقیت های مورد علاقه ات باشه. من هم همیشه عاشق نوشته هات بودم البت کلا عاشق نوشتن بودم تا حدی که بارها شده بود با هزار حرف عاشقانه و مشتقاتش ککم هم نگزیده بود تا حدی که بهم جنس مذکر بارها لقب خشن و جدی دادن ولی با نوشته های قدرتمند عاشق میشدم و میشم البته وقتی واسه من نیاشه و در مورد من هم. کلا نقدی چیزی مث نوشته های خودت میدونی که چی میگم

    پاسخحذف
  2. کار جدید مبارکه عزیزم می بوسمت .

    پاسخحذف
  3. خوب شغل جدید مبارک.جا داره بگم مملکته داریم!!!
    با همه این ها بالاخره دانشگاه چی خوندی؟

    پاسخحذف
  4. مریم..... خیلی خوب روند زندگیتو توضیح داده بودی...برات خیلی آرزوی موفقیت میکن...خوشحالم که از برق گرفتگی راحت شدی

    پاسخحذف
  5. اينها واسه فاطي تومبان نميشه مرمري بيا و كاري اساسي بكن و به فكر اينده باش تا چشم رو هم بذاري شدي چهل ساله مادر و ديگه كسي بهت نگاه هم نميكنه . گر چه الان هم نميكنه ... بلاخره شايد حالا دو نفر خرت شدن .

    پاسخحذف
  6. خاك تو سرت مرمري لياقتت همين بود كه با اين همه اهن و اوهن و منم منم رفتي براي ماهي دويست هزار تومان با چند تا خانم خانباجي وراج بيافتي تو يك اتاق . بقيه قضايا .... دلم به حالت ميسوزه مرمري ....... خدا كمكت كنه مرمري

    پاسخحذف
  7. انگاری زندگی هممون یه جور گذشته ،همش از برکاته دهه شصتی بودنه،به نظرم برنامه صبحگاه و چک کردنه کفشو جواراب و نماز جماعته اجباری پشته سره یه گردن کلفته چش پاک،یادت رفت
    از خوندنه افکاره مازوخیستی پسته های قبلیتم لذت بردم یه جورایی دیگه احساسه شرمندگی نمیکنم از خودم،دی
    قلمت معرکس دختر تبرررررررررررریک

    پاسخحذف
  8. سقوط تذریجی ست مهندس
    یاه یاه یاه یاه

    پاسخحذف
  9. دوران مدرسه دردناك و مزخرف بود و من هرشب با غصه مي خوابيدم كه باز بايد صبح فردا پاشم برم مدرسه و به يه پدرسگي جواب پس بدم. هر روز صبح استرس درس جواب دادن و مشق تحويل دادن... امتحان پشت امتحان. من نميفهم اين دخترعمه ي گاو من چطور ميتونه حسرت دوران مدرسه رو بخوره؟
    ولي آبجي نشريه ها هم گهي نيستن. زياد دلت رو خوش نكن. من ترجيح ميدم از جاهاي ديگه ام پول در بيارم ولي از نوشتنم پول در نيارم. مي فهمي آبجي؟؟؟ اين از جاكشي بدتره. من تجربه اش كردم كه بهت ميگم. آدم بهتره با دستاش آجر جابجا كنه ولي از هنرش چندرغاز نگيره و دلشو خوش نكنه. براي هنرت قيمت تعيين نكن. چه دويست هزار تومان و چه دو ميليون تومان.

    پاسخحذف
  10. آه! مریمی ! مریمی ! هیچ چیز به اندازه خوندن نوشته تو نمی تونست خوشحالم کنه، تو ساعت 7.26 دقیقه صبح روز شنبه اول هفته !...
    تو رو الآن حتماً باید ببوسم ...

    پاسخحذف
  11. اما گذشته از این ها ... نمی خوام بگم داستانت شبیه داستان زندگی من بود، آخه کلاً مسیر زندگی من یه جور دیگه بود، اما هر چی که هست من رو پرت کرد به اون روزا ؛ نمی دونم داستانت واقعاً شرح زندگیه خودت بود یا نه ... اما دوست داشتنی بود!
    موقع انتخاب رشته دبیرستانم ، منم فکر می کردم که رشته تجربی آخرش می خواد بشه یه پزشک که همه عمر ازشون متنفر بودم، آخر رشته انسانی هم می خواد بشه یه انسان حرّاف که بازم ازشون متنفر بودم، - با اینکه دوست داشتم استاد ادبیات بشم - اما پدرم اجازه نمی داد بیش از حد سراغ احساسات و ازین جور حرفا برم، خلاصه رفتم سراغ ریاضی! موقع کنکور با این که همه عشقم به فیزیک بود، بابام بیخ گلومو چسبید که آخرش می خوای معلم بشی احمق! مثه من ؟! اونوقت منم شدم یکی مثه خودت ! گرچه ما دود لحیم نمی خوریم که صورتمون جوش بزنه !!! در آرمانی ترین شرایط با خود برق شهر در ارتباطیم که اگه بگیره چیز خاصی نمی شه ! پرتت می کنه ! بازم از اون یکی ولتاژ بالا ها بهتره که اگه بگیره یا میمیری یا از شدت عفونت قانقاریا می گیری و باید قطعش کنن !!
    فرض کن ! یه درس سه واحدی رو سر کلاس استادی بگذرونی که یه دست نداشته باشه و اونم سر برق گرفتگی کار با ترانسفورماتور از دستش داده باشه !!!!
    دنیای این روزای من با تو زیاد فرقی نداره ! یعنی کار کردن تو جایی که آدماش "هرکاری را که انتظار دارند دیگران نکنند خودشان زرت زرت می‌کنند" فقط به قول تو خوبیش اینه که :" وقتی چیزی می‌نویسی فضولها سرک نمی‌کشند روی دستت را بخوانند"
    همین!
    [ آیکون میترایی که دستاش از نفس افتاد ! ]

    پاسخحذف
  12. من 2 تا کامنت فرستادم ، ببین بهت رسید یا نه !!!
    یعنی من داغون ِ این کامنتینگ ِ توام ،دختر!

    پاسخحذف
  13. کامنتات میان میترا. خودم هم داغونشم. اما مجبور میشم تاییدیش کنم هی. بعضی از این کامنت گذارها دوس دارن همش در مورد پایین تنه‌ی من و ننه بابام حرف بزنن. بعضی از خواننده ها هم وقتی می بینن کامنت فوش دار حذف نشده میگن لابد خوشش میاد، بدتر میکنن

    پاسخحذف
  14. هیچ کس فهمید چه بلایی سر نسل ما امد وقتی مجبور شدیم زندگیی را زندگی کنیم که زندگی ما نبود؟؟؟؟هیچ کس نپرسید!

    پاسخحذف
  15. مبارکه
    این پایین تنه باباتو خوب اومدی:))
    خیلی وقته سراغ ما نمیای

    پاسخحذف
  16. با همه اينا من نفهميدم كه الان از داشته هات خوبي يا نه ؟ ...

    پاسخحذف
  17. سلام همین که کار داری غنیمت است
    راستش من دارم میمیرم از بیکاری ...

    پاسخحذف
  18. تو آخرش هم باید یه نویسنده بشی خوشم اومد که زندگیتو خلاصه کردی تو یه صفحه
    من که اصلن از کار کردن برای دیگران خوشم نمی آد

    پاسخحذف
  19. قلم خوبی داری.. فکرشو بکن منو بی حوصله رو وادار کردی تا تهشو بخونم! گاهی توی زندگی فقط نیازمند یه جرقه هستیم فقط یه نشونه... روزی برای هممون میاد

    پاسخحذف
  20. مریمی ناپدید می شود...
    ;)))

    پاسخحذف
  21. به نظر من شوهر كردن بهترين شغل دنياست
    حتي واسه من كه پسرم


    شوهر خوب زير سر نداري واسه ما؟

    پاسخحذف
  22. اخه ميميرم برات .... به خداخيلي زياد۱۹ شهریور ۱۳۸۹ ساعت ۲۰:۰۰

    بگو اخه كجايي ديگه مردم از دوريت. دلم واست تنگيده خيلي زياد بنويس زودتر تا بياد و بخونمش من فوري و ببرم لذت زياد از نوشته هاي زيبات پس بجم قربون و فدات بشم همه جا . خدا باشه نگهدار باي باي

    پاسخحذف
  23. از نقاشي گفتي داغ دلم تازه شد...من كه هنوز چيزي نشدم واس خودم اما هنوزم كه هنوزه نفهميدم استعداد نقاشي دارم ندارم يا چي!عين تو وقتي همه چي خوبه آرامشم هست ولي واي به حال بد!دوران مدرسه واسه من خيلي مزخرف بود...لج درار...گند. نميدونم چرا دلم خواست بدون هيچ شناختي اين مدلي نظر بدم!ديگه كار دل بود ديگه!

    پاسخحذف
  24. تو بي نظيري بانو... اين را خوب فهميدي!

    پاسخحذف
  25. با تمام این اوصاف به موقعیت جدیدت حسودیم میشه . همیشه دلم می خواست روزنامه نکار بشم ...ولی نشد مثل خیلی از چیزهای دیگه ...به هر حال موقعیت جدید مبارکه!

    پاسخحذف
  26. این شیوه ی روان و پر احساسی رو که می نویسی دوست دارم .
    مرسی ...لذت می برم از پست هات .

    پاسخحذف
  27. بیا دیگه مریمی

    پاسخحذف
  28. خیلی قشنگ همه چیز رو نشون میدی
    مرسی برای این پستت که یه سری خاطره رو برام زنده کرد :)

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما