قصهی خاله قورباغه1
از مادربزرگم فقط عینک ذره بینیشو به یاد دارم، و گونههای گردش و اینکه هر وقت بهش میرسیدیم ازش میخواستیم قصهی خاله قورباغه رو برامون تعریف کنه. قصهی خاله قورباغه اصلا قصهی خاله قورباغه نبود. قصهی زن شلخته و تنبلی بود که شوهرش یه روز براش پنبه میاره که بریسه! زنه یه کمی که میریسه خسته میشه و پنبهها رو بغل میکنه و میزنه بیرون. میرسه به نهر. یه قورباغه میبینه. بهش میگه:
-خاله قورباغه
- قور قور
-پنبه بدم میریسی برام؟
- قور قور
زنه بار پنبه رو میریزه تو نهر و میره خونشون. شب که شوهرش از سر کار برمیگرده می گه کو پنبهها؟ زنه میگه دادم خاله قورباغه بریسه برام. مرده عصبانی میشه و میزنه تو سر زنش. میره که پنبهها رو از نهر در بیاره. پاش میخوره به شمش طلا. برش میداره و برمیگرده خونه. به زنش میگه. درسته که پنبهها رو پیدا نکردم. اما چون با این شمش طلا وضعمون توپ میشه میبخشمت. زنه شب از عذاب وجدان خوابش نمیبره. به هر حال این شمش طلا باید واسه یکی بوده باشه. صب میزنه به کوچه تا صاحاب اصلی شمش طلا رو پیدا کنه. به اولین کسی که میرسه میپرسه: عمو تو یه شمش طلا گم نکردی؟ یارو میگه چرا! گم کردم. زنه هم شمشو میده به صاحاب اصلیش. شب شوهره میاد خونه و از ماجرا که سر در میاره زنه رو پرت میکنه از خونه بیرون. زنه میره تو خرابهها میشینه و با حیوونا حرف میزنه:
ها مرغ پاکوتا؟ شوهرم تو رو فرستاده؟ نه من نمیام. شوهرم منو زده
ها خروس حنایی شوهرم ....
ها گربهی دم دراز شوهرم....
بعد یه شتر گردن دراز میبینه که بهش یه عالمه جواهرات آویزونه. میگه: ها شتر گردن دراز؟ شوهرم تو رو فرستاده؟ شوهرم من و زده. اما به خاطر اون گردن درازت باهات میام. بعد سوار شتر میشه و میره خونشون. مرده که شتر و با بار جواهراتش میبینه زنش رو با مهربونی راه میده تو خونه. بعد بهش میگه: امشب از آسمون کوفته میاد از ناودونا شله میاد. اگه نری تو تنور کور میشی. زنه رو میکنه تو تنور و دونه میریزه رو در تنور و مرغا رو میذاره تا نوک بزنن. اون وخ زنه فک میکنه که داره از آسمون کوفته میاد و از ناودونا شله میاد. مرده هم تو فرصتی که به دست آورده شترو میکشه و گوشتش رو قرمه میکنه واسه زمستون و جواهراتو قایم میکنه که سر فرصت بفروشه. فرداش که زنه از تنور میاد بیرون میبینه شتر و بارش نیست. به مرده میگه خب. کو کوفته ها و شلههایی که از آسمون اومد؟ مرده می گه بخار شدن رفتن هوا. زنه می گه شتره کو؟ مرده میگه دیشب زیر کوفتهها و شلهها مرد. همون وقت صدای جارچی حاکم میپیچه که داره می گه: شتر پسر پادشاه گم شده. هر کس ازش خبر داره بیاد مژدگانی بگیره. زنه میره به جارچی میگه شترتون اینجا بود. اما دیشب از آسمون کوفته اومد از ناودونا شله اومد مرد. مامورای حاکم میان شوهره رو میگیرن میبرن زندان. زنه میبینه شوهرش نیست. غصهش میشه. میره تو قصر حاکم. میبینه حاکم یه چشمش کوره. عصاشو میگیره اون یکی چشمشم کور میکنه! شوهرشو آزاد میکنه میرن یه عمر با هم زندگی میکنن
هر وقت حرف مادربزرگ میشه یا اسمش میاد یاد این قصه میافتم. یاد زن شلخته و تنبلی که بعد از اون همه کتک که از شوهرش خورد وقتی شوهره میره زندانی میشه میره و شوهرشو از دست حاکم ظالم نجات میده. اونم چه جوری؟ عصای حاکمو از دستش بکشی و چشمشو کور کنی. چرا وقتی بچه بودیم نمیپرسیدیم این کار به این سادگی رو چرا خود شوهره نکرد؟ تا حالا نشنیدم کس دیگه جایی این قصه رو بگه.
اون یکی مادربزرگم بداخلاق و اخمو بود. کلا از دستش فراری بودیم. از اون غیر از بداخلاقیاش، سر طاسش رو یادمه و قصهی کک به تنور!
قصه ی خاله خنگه بود به نظرم
پاسخحذفباور کن منم این داستان رو از پدر بزرگ نابینای خودم شنیده بودم. یادش بخیر روحش شاد
پاسخحذفمریمی ؟
پاسخحذف"چرا وقتی بچه بودیم نمیپرسیدیم این کارو چرا خود شوهره نکرد؟"
:))
این پستت برام حکم یه لیوان آب خنک رو داشت، نه! مریمی من ! باید جای من باشی تا بفهمی چی می گم !
;)
من غير از اون نكته اي كه خودت گفتي يه نكته ي ديگه هم گرفتم: شوهره زنه رو فقط به خاطر پول مي خواسته و ارزش ديگه اي براش نداشته. خاك تو سر اون زنه كنن. مادربزرگت چرا نتونست با اين قصه هاش تو رو هدايت كنه؟ از كي گمراه شدي آبجي؟
پاسخحذفآره در مورد این چیزاش خیلی میخواسم بنویسم. اما وقتی تو این وبلاگا آدم میخواد از حرف دلش بنویسه فوری بهش انگ زد مرد میچسبونن و بحثای مزخرف میکشن وسط. منم حوصلهشو ندارم که بخوام به یکی یکی شون حالی کنم داستان چیه. تازه آخرشم حالیشون نمیشه و انگای دیگه میچسبونن. اینه که بیخیال موارد تبعیض آمیزش شدم :)) اما این داستان دنباله داره ;)
پاسخحذفعجب داستانهایی می گفتن بهمون الان که بهش فک می کنم انصافا بچه های گیجی بودیم !
پاسخحذفیاد مادر بزرگم که می افتم دلم میخ واد بهش بگم مادر ق...
درود
پاسخحذفعالي بود. اون هم ساعت 4 صبح بخونيش كه چه بختر!
آموزنده و زيبا. ولي اون موقع شما فقط يه چيزي ميشنيدي ها! تجزيه و تجليلي كه در كار نبوده...
اما خوب ارزشش رو داشته
:)
مرسي
با همه بدبختيا و مرد سالارياو غير منطقي بودنابازم قابل شنيدن بودن . دلم واسه مادر بزرگم تنگ شد. کاش بازم ميتونستم سرم و رو پاش بزارم به هر چيزي که مي گفت منطقي و غير منطقي گوش کنم
پاسخحذفمریمی احتیاج نیست که بنویسی.ما خانوما خوب حرف همو میفهمیم.شاخکامون خوب کار میکنه.
پاسخحذفوقتی کسی خودش نخواد چیزیو بفهمه هیچ کس نمی تونه تلاش کنه.وقتی اکثریت مردا نمی فهمن که زن چه ارزشی داره !خدا هم بیاد بگه کفایت نمی کنه.
به نظر من سکوت در مقابل مردان و بی اعتنایی به اونا بهترین راه که خودت اذیت نشی.
ناشناس، این سکوت و بی اعتنایی در مقابل مردان رو از کجای حرف من در آوردید؟ اول به من بگید چطور باید به بعضی از زنها حالی کرد که مشکلشون مردها نیستن؟ و بعد هم اینکه سکوت و بی اعتنایی بدترین کاریه که آدما در مقابل مشکلاتشون کردن.
پاسخحذفمریمی سکوت و بی اعتنایی و از حرف شما درنیاوردم.گفتم به نظر من...یه مقدار دقت کن
پاسخحذفطرف مقابل من ادم نفهمی بوده که من مجبور به سکوت کردن شدم. هر چی گفتم هیچ قت نفهمید که من چی می خوام بگم..پ مجبور به سکوت شدم که یه روزی شاد خودش خواست و فهمید که من چه جوری می خواستمش و ...مریمی من هر نوشته ای و که بخونم یه حسی میاد سراغم.این دلیل نمیشه که من حرف شمارو نفهمیده باشم وطبق برداشت خودم نظر بدم.مشکل من هم مردها نیستن.مشکل من خودم هستم که همه ی وجودم از دست رفت ودارم تلاش می کنم که به اصل خودم برگردم.ولی زمان میبره.می دونم.
سکوت سخن بزرگی است که خداوند ه گویا ترین زبان ها بخشیده
پاسخحذفگاهی اوقات در مقابا بعضی ادم ها فقط باید سکوت کرد
تندی نکن دختر با یه ناشناس
قلب خانه ایست با دو اتاق خواب در یکی رنج ودر دیگری شادی زندگی میند. نباید زیاد بلند خندید چون ممکن است رنج در اتاق دیگری بیدار شود.(فرانسیس کافکا)
پاسخحذفهر گاه دیدی مردم به کلام خود فخر می کنند تو به سکوت خود فخر کن.(لقمان حکیم)
من تورو یه دخترصبور تجسم می کردم نه کسی که زود از کوره در میره و هر جور بخواد قضاوت میکنه
پاسخحذفدوستان عزیز که با اسم ناشناس کامنت میگذارید. من از کجا بدونم کدوم کامنت کار کیه که بخوام حذفش کنم؟ کامنت ناشناس که دیگه حذف کردن نداره عزیزان من
پاسخحذفعجب قصه ی عجیب غریبی! تاحالا نشنیده بودم.
پاسخحذفدارم فکر میکنم اگه این همه مفاهیم مردسالارانه که با این قصه ها به خورد ذهن تعلیم ندیده ی بچه ها داده میشه رو تغییر بدیم شاید اون نسل نسل بهتری از آب در بیان!
من کاری به تجزیه و تحلیل و اینکه "خاک بر سری" کی بکنن ندارم! ولی تا میدونم قصه مادر بزرگها رو خیلی دوست دارم، من رو یاد بچگیهام میندازن، آخ که چقدر خوب بود اون موقع ها!
پاسخحذف